۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

خاطره بیست و چهارم/ آزاده دواچی پژوهشگر و فعال حقوق زنان نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ بزرگ شدن زیر سایه ی ترس از تجربه های مشترک هر زن ایرانی است.


بزرگ شدن زیر سایه ی ترس از تجربه های مشترک هر زن ایرانی است. بزرگ شدن زیر نگاه هایی که همیشه انگشت اتهامشان به سمت تو ست. تویی که گناهی نداری و فقط دوست داری آن گونه زندگی کنی که می خواهی، مالک بر تن و سرنوشت خودت باشی، اما همیشه باید در گیر این نگاه ها باشی،
همیشه چیزی هست که وقت بیرون رفت از مواجهه شدن با آن هراس داشته باشی و بعد می فهمیدی که ایراد از تو نیست ایراد از کسانی ست که تو را آن طوری می بینند که خودشان دوست دارند .آری ! آن ها همه جا هستند ، همه جا ....
اولین بار که به خاطر حجابم من را گرفتند، ۱۳ سالم بود. دختری نوجوان پر از آرزو و تازه وارد دنیای بزرگتر ها شده بودم. داشتم به کلاس زبان می رفتم. مانتوی تازه ای را که گرفته بودم به تن کرده بودم. شاید جزو روزهای اولی بود که یک مانتوی بلند پوشیده بودم با کمری که سفت بسته می شد. تازه دنیای مد بزرگترها را داشتم تجربه می کردم، دنیایی که دوست داشتم هنوز بیشتر تجربه کنم، آن هم درسنین نوجوانی .
هنوز در افکار خودم غرق بودم که متوجه چند اتوبوس و شلوغی های در خیابان شدم ، اهمیتی ندادم شاید دوست نداشتم مدلی را که برای خودم آزادانه درست کرده بودم به هم بخورد. خیالم انگار جمع بود در خودم مشکلی نمی دیدم، شاید برای همین بود وقتی که مامور زن به من تذکر داد راهم را گرفتم و رفتم. اما آن ها ول کن نبودند، چند نفر شدند تا به زور به داخل اتوبوس راهنمایی ام کنند. انگار چند نفری زورشان بیشتر می چربید، در آن میان نگاه سنگین یکی از مأموران را حس کردم. چشمهایش را به من دوخته بود هنوز سنگینی آن نگاه یادم مانده است. تمام تنم از ترس می لرزید...
اولین بار بود آن هم در سن نوجوانی که این اتفاق برای من افتاده بود . اما آن قدر مغرور بودم که نزنم زیر گریه. نگاهی انداختم به بقیه ی دخترهای توی ماشین داشتند گریه می کردند. یکی از آنها اشک می ریخت و التماس می کرد، یک لحظه بغضم گرفت، اما خودم را کنترل کردم . یکی از زن ها با لحن تندی گفت "زود باش تعهد رو امضا کن" . " تعهد "؟
خیلی با معنی اش آشنا نبودم ، اما می دانستم باید چیزی را امضاء کنم .همان زن من را ترساند " این بار تعهد می گیریم دفعه ی بعد بلایی به سرتون میاریم که دیگه این طوری بیرون نیاین " بغضم را نگه داشتم و پرسیدم " چه طوری نیام مقنعه سرمه " گفت: " چندسالته " گفتم " سیزده سال " گفت : " بلبل زبونی هم که می کنی، به خودت نگاه کن موهات بیرونه". به خودم نگاه کردم در ذهن کودکانه ی خودم اشکالی در ظاهرم نمی دیدم که مستحق این رفتار باشم. مقنعه سرم بود، مانتوی مد آن سالها هم بلند بود.
زن سرم داد کشید. ترسیدم وادامه ندادم. از من تعهد گرفتند من هم آدرس خانه مان را دادم. از آن به بعد تا چند هفته اضطراب داشتم . دوستانم می گفتند برایت پرونده درست کردند و من تا مدتی می ترسیدم بیرون بروم . آن قدر ترسیده بودم که حتی به مادرم هم نگفتم ، هر روز منتظر خبر بد بودم. یکی ازدوستانم گفت "دفعه ی بعد که گرفتنت آدرس الکلی بده !" . با خودم گفتم یعنی قرار است بازهم تکرار شود . باز تعهد ، ترس و بعد هم همان طور بیرون آمدن ما . بعد از آن چندین باراین اتفاق افتاد و هر بار ما دوباره مثل دفعه ی قبل بیرون می رفتیم ، دیگر به دید نشان عادت کرده بودیم ، کم کم یاد می گرفتیم نترسیم . یا شگردهای خودمان را داشتیم مثلا وقتی جلوشان می رسیدیم روسری هایما ن را جلو می کشیدیم و یا مسیرمان را عوض می کردیم ، هر روز شیوه ها ی جدید مقاومت را کشف می کردیم . گاهی هم به این می خندیدم که نتوانستند ما را بگیرند ، گاهی وقت ها این ترس ها را یاد می گرفتیم تا بیشتر بتوانیم جلوشان بایستیم.
تجربیاتمان را برای هم تعریف می کردیم و هر بار انگار چه طور ایستادن در برابرشان را از هم یاد می گرفتیم .
همیشه وقتی یک زن با پوشش چادر را می دیدیم ناخود آگاه می ترسیدیم و دست می بردیم طرف روسری. حتی این اتفاق توی وقتی که ایران هم نبودم افتاده بودم وقتی ماشین مثل ماشین های گشت ارشاد می دیدیم ناخود آگاه یاد روسری می افتادیم. اما در همه ی این سالها و با اینکه بارها و بارها ترسیده بودیم دیگر فهمیده بودیم اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد و هر بارمن از خود می پرسیدم ایراد از من هست یا از این ماموران و نگاه هایی سنگین شان روی تن آدم که به من احساس بدی دست می داد، آن چیزی که برایم غیر قابل تحمل بود این نگاه های سنگین بود، نگاه هایی که می خواست جرم نگاه خودش را به گردن لباس ما بیندازد.
یکی از اتفاقات آخرین بار وقتی بود که با دوستانم سوار ماشین بودیم و ناگهان یک وانت نیروی انتظامی با چهارتا سرباز پشتش جلو ما پیچید . من وحشت کردم . مامور نیروی انتظامی انگار که چند سارق مسلح را گرفته باشد محکم زد روی کاپوت ماشین و گفت"پیاده شو ." اما من پیاده نشدم . عصبانی شد خواست دررا باز کند من قفلش کردم . گفت با یکی از سربازها باید بیاید پاسگاه. ولی من ماشین را خاموش کردم و داخل ماشین نشستم . انگار از ۱۳ سالگی تا آن موقع دیگر ترسم ریخته بود، جنگیدن متناوب با ترس و روبه رو شدن با آنها ما را عوض کرده بود .
یاد گرفته بودم جلوشان بایستم. دیرسرکش شده بودم آن دختر کوچک نبودم که از بودنش بترسم و بغضم را فرو خورم. بعد دوباره داد زد سرم و مدارکم را گرفت هنوز صدایش در گوشم هست. صورت سربازهایی که مات و مبهوت بودند و از اینکه جلو ماشین چند دختر را گرفتند خوشحال بودند . سرم داد زد : " باید بالای سر شما زور باشه !" و البته زورش کار نکرد و مجبور شد برگردد، چون من حاضر نشدم پاسگاه بروم و آنها هم منصرف شدند.
جرم ما که به قول آن مامور باید زور بالای سرمان باشد ، تنها پوششی بود که به آن اعتقادی نداشتیم . اما هیچ وقت نفهمیدم اگر مشکل ما هستیم چرا آن سربازها جمع شده اند و به ما نگاه می کنند، چرا هیچ کس به نگاه های مغرضانه ی آنها تذکری نمی دهد. بعد و قبل از آن هم چندین بار این اتفاق افتاد و من هر دفعه که از نزدیک با این مامورها برخورد داشتم ، نگاه های کنجکاوشان، بر صورت و موهایم از چشمم دور نمی ماند.
انگار دوست داشتند که به مدل آرایش های ما نگاه کنند و در عین حال تذکر هم بدهند و به اصطلاح امر به معروف کنند.
انگار از داد زدن سر ما لذت می بردند. اما این تجربه ها تنها در خیابان اتفاق نمی افتاد، در محل کار، دانشگاه و یا هرمحیط دیگر، حتی در تفریحمان باز ما بودیم که باید درست لباس می پوشیدیم.
انگار گناه ما تمام شدنی بود و هست، گناهی که تنها مسببش ما بودیم و مدام باید در معرض تکرار این تجربه ها قرار بگیریم فرقی نمی کند از چه نسلی باشیم.
با اینکه مدتی است ایران نیستم اما می دانم که این اتفاقات هر روز برای هزاران زن و دختر هم نسل من و نسل های بعد از من تکرار می شود. هر روز کسانی می ترسند و تهدید می شوند و هر بار از خود می پرسند که جرمشان چیست و به دنبال جوابی هست و هر بار به جرمی مورد آزار و اذیت قرار می گیرند که هنوز دلیلش را نمی دادند.

--------------
آزاده دواچی - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر