۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

خاطره سی و پنجم / میم.گ، نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ ترس و دلهره زمان دستگیری برای حجاب از دوره تیراندازی های زمان شاه هم بیشتر بود


-----------------
ای
شادی
آزادی
ای شادی آزادی
روزی که تو بازآیی
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد
»»» ه.ا. سایه

فکر می‌کنم ۱۶ سال بیشتر نداشتم. فکر می‌کنم، در اوجِ شکوفایی نوجوانی م بودم!؟ یادم میاد اون موقع کفش‌هایی‌ مًد شده بود که پاشنه‌های کوتاه و فلزی اونا روی آسفالت‌های داغ تهران صدا میکرد و این شد که کفش‌ها اسم تق تقی‌ رو به خودش منتصب کرد. بیشتر خانوما و دختر‌های جوون از این کفش‌ها داشتند. خواهر منم که سه سالی‌ از من بزرگتر بود یه جفت از این کفشها خریده بود.

یک روز خواهرم با من و خواهر کوچکترمان که شاید ۲ سال بیشتر نداشت رفتیم بیرون. خواهرم هم تق تقی‌‌های خودش رو به پا کرد. من هم چون اون وقتا ریمل رو خیلی‌ دوست داشتم و مژه هام هم حسابی‌ بلند بود کلی‌ چشم‌ها رو آرایش کرده بودم..اما فقط آرایش چشم داشتم. اونوقتا مانتو‌ها کوتاه نبود بلکه بلند بود و گشاد و اپل داشت.

هیکل‌های کوچیک نحیف لاغر ما تو این مانتو‌ها که مثل لباس بازیکنان هاکی بود واقعا خنده دار بود!! البته این چیزی ‌ست که سالها بعد به اون رسیدم... بگذریم! پیاده به سمت پارک دانشجو و چهار راه ولیعصر راه افتادیم. تق تق پاشنه‌های کفش خواهر بزرگم بر روی آسفالت خیابون انقلاب حکایت از حس شیطنت آمیزِ جوانی میداد. جوانیی که در این شیطنت‌های کوچک خلاصه میشد ...

شیطنت‌هایی‌ که شادی رو به جان‌های جوان ما باز میگردوند اگرچه که مدتی‌ کوتاه. هر سه خواهر می‌رفتیم و خوشحالی‌ خوبی‌ داشتیم چون قرار بود بستنی بخریم بریم پارک و روی یه نیمکت بشینیم و طعم خوشمزه بستنی رو در دهان‌های گس تابستونی مون حس کنیم...با این افکار و دلخوشی کوچکی که در پیش رو داشتیم به سمتِ پارک می‌رفتیم که ناگهان متوجه شدیم حدوداً چندین قدم جلوتر یک پاترول سپاه و یک پیکان خاکستری پشت سر اون مشغول به گرفتن مردم بود.

خواهرم به من گفت: بهتره بریم اون دستِ خیابون. هر دو دستپاچه بودیم. رنگ خواهرم مثل گچ شده بود. خواهر کوچکتر مون رو بغل گرفت خواستیم به سمت جدول و خیابون بریم که بریم اون دست خیابون اما هیچ پلی‌ نبود و از داخل جوی هم نمی‌شد که بریم. تنها پلی‌ که بود کمی‌ جلوتر بود که با رفتن به سمت اون به گشت سپاه (برادران) و بعد از اون هم به (خواهران)ِ نهی از منکر نزدیکتر از پیش میشدیم.

قلبم به شدت میزد و سرآسیمه بودم. نمیدونستم چیکار کنم فقط ماشین وار به دنبالِ خواهر بزرگترم بودم. اون که طفلکی یه راه کوچیک ی‌ کنار یه جدول و ماشین‌های پارک شده برای عبور از جوی و رفتن به اون دست ِ خیابون پیدا کرده بود با سرعت بچه بغل میرفت منم به دنبال او. تق تقی‌‌ها هم همینجور صداش می‌اومد و من در دلم به پاشنه ها، به فلزِ سرِ پاشنه که صدا میداد به کفاشایی که مبتکرِ این کفش‌ها بودن و به برادران و خواهران و صحنه‌ای که روبرو چندین قدم جلوتر میدیدم (اینکه مردم رو می‌گرفتند و داخل ماشین‌ها میبرددند...) ...چه می‌دونم... به زمین و زمون فحش میدادم...و هزار و یک فکر تو سرم بود در حالیکه قلبم به شدت میتپید و حسابی‌ هول کرده بودم...دنبال خواهرم میرفتم که یهو متوجه شدم درست وقتی‌ که خواهرم به خیابون رسید پشت یکی‌ از ماشین‌ها که پارک شده بود و منتظر من بود که با هم بریم آن دست خیابون...

یک دفعه یکی‌ از اون برادران پرید و جلوی ما ظاهر شد و با اون نگاه کریه ش پرسید که: کجا با این عجله؟ بفرمایید از اینطرف! با این صدا و دیدن این چهره هر دو و رفتیم. تنم یخ کرد زانو هام سست بود و نمیتونستم راه برم و میلرزیدم. حالاتی و احساساتی‌ که حتا دوره تظاهرات انقلاب ۱۳۵۷ وقتی‌ همراه بزرگترا به تظاهرات می‌رفتیم هم حس نکرده بودم.

حتا وقتی‌ که سرباز‌های شاه تیراندازی میکردند، حتا یه شب که حکومت نظامی بود و ما دیر مون شده بود که بریم خونه‌...حتا اون شبها هم این حس رو نداشتم. احساس عجیب غریبی بود...

اون برادر ما رو به سمت پاترول و پیکان پشت اون هدایت کرد و وقتی‌ به همدستانش رسید با مسخره و پوزخند خطاب به دوستانش گفت: فکر کردن می‌تونن قایم بشید!! همونجا مشتی کلمات رکیک خطاب به من و خواهرم گفت. به ما گفتن بریم داخل پیکان. وقتی‌ نزدیک در پیکان شدیم دیدیم که قبل ما ۲ تا دختر جوون دیگه پشت نشسته بودند اما من و خواهرم که بچه بغل هم داشت مجبور بودیم به زور اون پشت بشینیم چون سه تا خواهر در جلوی ماشین نشسته بودند.

از چهره خواهرا فقط چشم‌ها شون دیده میشد.یکی‌ مسن تر بود و عینک داشت چهره خیلی‌ خشن و کریهی هم دشت و شنیدم که به دخترای قبلِ ما فحش میداد و دوتای دیگه هم حرفهای او رو تایید میکردند. ما رو که دید یکدفعه شروع کرد به داد و بیداد کردن به سرِ ما و پرسید که:ا ین چه وضعشه؟ این چه ریختی؟ من و خواهرم که شوکه شده بودیم هیچی‌ نمیگفتیم. خواهر بزرگم خواهر کوچیک مون رو محکم بغل کرده و به سینه خودش چسبونده بود. یهو این خواهر پرسید: بچه خودته؟ خجالت نمیکشی؟ شوهر هم داری؟ و چند تا دیگه فحش و ناسزا نصیب ما کرد.بعد رو به من کرد و گفت: تو چی‌! تو خجالت نمیکشی مو بیرون و آرایش داری؟ مگه تو چند سالته قرطی!؟ اونجا پشت ماشین بودیم کنار اون دو تا دختر, یکیشون دیگه کنترل ش رو از دست داده بود و زده بود‌ های های زیرِ گریه. اون خواهر مسن تر که بد اخلاق هم بود و سردسته شون خطاب به اون جوونه که راننده بود گفت:خب راه بیفت بریم... اینا رو باید ببریم کمیته تا ادب بشند
اون خواهر جوون نگاهی‌ به ما انداخت و گفت: حالا بذارین اینجا حلّش کنیم قضیه رو! شاید توبه کنند، خواهر. بدین شکل یکیشون نقش پلیس بد و یکی‌ نقش پلیس خوب رو بازی میکردند.

به ما قوطی کرم‌ای داد و گفت زود باشین اول اینا رو پاک کنید از صورتتون. ما هم از اونجا که شنیده بودیم بعضی‌ ماشین‌ها ی گشت توی کرم خرده شیشه ریخته و به زنهای بی‌حجاب داده بودند تا صورت شون رو پاک کنند زود خواهرم کرم صورت خودش رو از کیفش در آورد و گفت: مرسی‌ ما خودمون داریم. و البته این به خواهرا بر خورد چون کلی‌ چشم غره رفتند و یکیشون هم گفت. نیگا کرم داره خودش مال ما رو نمیزنه! حالا دیگه کمی‌ آروم تر شده بودیم و اون شوک اولیه نبود هر چند هنوز ترس رفتن به کمیته بود. اون دختر هم که هی‌ گریه میکرد...

تو همین شرایط بود که به پیاده رو که نگاه کردم (درب ماشین باز بود و الا اینهمه آدم پشت پیکان جا نمی‌شدیم) بیرون رو که نگاه کردم دیدم پیرمردی که عصا داشت در پیاده رو راه میرفت توسط برادران متوقف شد و به سختی از اون جوی‌های پهن خیابون به سمت پاترول برادران برده شد. با دقت به پیر مرد بیچاره نگاه میکردم تا علت جرم او را جویا بشم.

تنها چیزی که نظرم رو جلب کرد آستین کوتاه پیر‌آهن او بود. باری...بعد از کلی‌ سیم جیم و توهین و تحقیر و تهدید... خواهرم که گویا فکری به ذهنش خطور کرده بود اینطوری گفت: خانوما من عذر می‌خوام ببخشید ولی‌ ما الان باید بریم خونه شوهرِ من اصلا نمی‌دونه منو این بچه و خواهرم اینجا ایم و اگه بدونه اینجوری اومدیم منو طلاق میده و و و..از اینجور داستان ها...


بعد از این داستانِ دروغین خواهرم بود که این خواهرانِ عصبی، خشن و کریه کمی‌ نرم شدند و با کلی‌ تهدید بالاخره از ما تعهد گرفتن که قول بدیم دیگه اینجور بیرون نریم چون دفعه بعد دیگه حتما ما رو خواهند برد.

ما هم تعهد دادیم و از ماشین پیاده شدیم. بیرون که رفتم فقط بیرون از پیکان احساس کردم از زندان بیرون اومدم. اما وقتی‌ دور و برم رو نگاه کردم چشمم روی میله نرده‌های پارک موند (اون موقع پارک‌ها هنوز دیوار و نرده آهنی داشت)..بله چشمم روی میله‌های زندانی بزرگتر ثابت مونده بود. بلافاصله پیاده شدیم یه تاکسی به سمتِ خونه گرفتیم. در راه خونه توی تاکسی هر سه ساکت بودیم. خواهر کوچیکم کنار ما نشسته ساکت بود و به ما نگاه میکرد.خواهر بزرگترم در خودش بود و از پنجره بیرون رو میدید. من هم به این همه فکر میکردم و به اینکه تصمیم داشتیم روز مون رو چگونه سپری کنیم و اینکه چطور گذشت...به اون دختر‌ها که هنوز در پیکان مونده بودند...به اون پیر مرد بیچاره و به اینکه داستان دروغین داشتن شوهری سیاه قلب تونست ما رو از یه هم چین مخمصه‌ای نجات بده...اینها و خیلی‌ چیزای دیگه برام عجیب بود و باورنکردنی...همزمان که تاکسی میرفت و از پارک دور تر و دور تر میشد...اون خیابون اون پیاده رو‌ها اون پارک اون نرده‌ها اون هوا اون فضا که تا چندی پیش بهترین خاطرات منو به خود اختصاص میداد حالا یه خاطره تلخ و هزاران حس عجیب و غریب دیگه با خود در برداشت


اولین باری که به طور آزاد و بدون دغدغه روسری خودم رو برداشتم در ترکیه در شهر استانبول بودم. یادم میاد تابستون بود غروب بود و تازه رسیده بودیم از ماشین که پیاده شدیم هوای خنکی بود و نسیم دلنوازی می‌وزید. هنوز روسری به سرم بود که پدرم به من گفت:دخترم آزاد باش! روسری ت رو بردار! وقتی‌ اینکارو با کمی‌ صبر انجام دادم حس عجیبی‌ داشتم. نسیم دلنواز دست نوازش خودش رو بر هر یک از تار‌های موی سر من می‌کشید. این احساس اونقدر با شکوه بود که بغضی در گلو داشتم. نمیدونم چرا؟ به اطراف و پیرامون نگاه میکردم میدیدم اما نمی‌دیدم...خودم اونجا با طبیعت گوئی با اون نسیم دلنواز تنها بودم و یکی‌ شده بودم.خنکای نسیم و حس اون لابلای موها...پشت گردنم و روی تنم... اون غروب زیبا و تکاپوی مردم شهر استانبول اتومبیل‌ها و صدا ها...یه حس عجیب و خاصی‌ به من داد. حس اینکه چقدر اینجا رو دوست دارم در حالیکه اولین بار بود که اونجا بودم.

این موضوع مربوط به سالیان گذشته است. الان سالهاست که در خارج از ایران زندگی‌ می‌کنم..سالیانی که شمارش اونها از دستم در رفته...اما هر بار به اون شب، به اون غروب و اون نسیم دلنواز شهرِ استانبول فکر می‌کنم...این حس خوب رو فراموش نمیکنم. شاید که به همین دلیله که اینقدر از این شهر خوشم میاد...

-----------------
میم.گ - مرداد ۱۳۹۱

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر