۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

خاطره بیست و ششم / منصوره.م از ایران که معلم رسمی بوده است نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ یک ماه است جوابت را نمی دهیم تا به سر عقل بیایی و چادر سر کنی!



در سال ۷۳ - ۷۴ بود که در آموزش و پرورش به عنوان دبیر کار می کردم. مراحل گزینش رو سپری کرده بودم و دبیر رسمی بودم اما به شهر دیگر انتقال یافته بودم و باید مدرسه محل کارم تعیین می شد.

به مدت یک ماه تقریبا هرروز بعد از صیحانه به اداره می رفتم برای تعیین جا و نزدیک ظهر دست از پا درازتر برمی گشتم به خانه و متحیر بودم که چرا کسی جواب درست حسابی به من نمی دهد...

بعد از چند روز دوستی پیشنهاد داد که با چادر به اداره بروم و این سردواندن از ان روست...!

وقتی با مسئول انجا بالاخره توانستم حرف بزنم، گفت؛ یک ماه است جوابت را نمی دهم تا به سر عقل بیایی و چادر سر کنی، خوب مدارکت را نشان بده ببینم!

به او گفتم که شما مرا وادار به دورویی کرده اید در حالی که حجاب من اشکالی نداشت و... من با همین حجاب استخدام شده ام... بلافاصله گوشی را برداشت به واحد راهنمایی زنگ زد و گفت خانم فلانی می آید انجا به دورافتاده ترین نقطه شهر در یکی از مدارس راهنمایی بفرست!

و بدین سان آن سال در یکی از مدارس راهنمایی کار کردم که علوم, هندسه, خطااطی و نقاشی, تاریخ و جغرافیا و اجتماعی و ورزش درس می دادم تا ساعت موظفیم پر بشه ...

بماند که یکی از خاطره انگیزترین سالهای تدریسم بود و توانستم با عمق دردهای مردم فقیر حاشیه شهر و به خصوص مردم افغان آشنا شوم اما چادری که مجبور بودم بر سر بگذارم مثل یک ناسزا به دنبالم کشیده می شد.

--------------
منصوره.م از ایران - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر