۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

خاطره شماره ۴ / من و پوشش آزادم، نه به اجبار *** غزل.الف - همسالِ انقلاب هستم اما همیشه یک کابوس به دنبال من بود. تیر ۱۳۹۱





نام من غزل است، متولد ۱۳۵۷ یعنی سالی که انقلاب شد. ۶-۷ سال است که در خارج از ایران زندگی می کنم.

زمانیکه در ایران بودم، با اینکه از اول زندگیم حجاب اجباری وجود داشت و ظاهرا به آن کاملا عادت کرده بودم، یک کابوس و تنها یک کابوس بود که بارها و بارها آنرا می دیدم و با وحشت و اظطراب از خواب می پریدم.

آن کابوس این بود که ناگهان خود را در یک خیابان یا مکان عمومی بی حجاب میافتم....و از ترس و وحشت اینکه کسی مرا نبیند در کوچه ها می دویدم تا خود را به خانه یا یک روسری و مانتو فروشی برسانم....و در همین حال از شدت اضطراب از خواب می پریدم!

من همیشه سعی می کردم استانداردها را رعایت کنم (گرچه بگذریم که شنیده ام این روزها استانداردی وجود ندارد و کاملا سلیقه ای برخورد می شود! ).... و در طول عمرم فقط یکبار، آنهم اواخری که در ایران بودم، توسط کمیته دستگیر شدم. ولی این کابوس مرا هیچ گاه رها نمی کرد.

تا اینکه بعد از یکسال خارج شدن از ایران، با یکی از دوستانم راجع به کابوسهایمان صحبت می کردیم...و من یکباره متوجه شدم که الان بیش از یکسال است که این کابوس به سراغ من نیامده است!!!....و پس از آن هرگز آن کابوس را ندیدم!

نتیجه ای که من گرفته ام این است که:
۱- حجاب اجباری با طبیعت زن در تضاد است....حتی اگر فکر کنی که به آن عادت کرده ای، طبیعت تو در پس ذهنت آنرا پس می زند و با آن درگیر است.

۲- چه بسیار ناراحتی ها و بیماریهای روحی و روانی در بین زنان به خاطر حجاب اجباری است....و ۱۰۰٪ این مشکلات تنها به زنان ختم نمی شود و همچون یک غده سرطانی کل جامعه را بیمار می کند.


ایمیل ما، صفحه برابری زن=مرد
page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر