۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

خاطره چهاردهم / ***منیره کاظمی خاطره اش را برای ما ارسال کرده است. تیر ۱۳۹۱



وقتی دریا زنانه و مردانه شد - مردانی که اسلحه بدست اطراف این مکان به پاسداری مشغول بودند

تابستان ۱۳۶۳ شهسوار
از دوران کودکی و نوجوانی خاطرات خوشی از این شهر ساحلی دارم. پس از چندسالی که از انقلاب گذشته بود با پدر، مادر و دو خواهرم راهی شهسوار میشویم. طوری راه افتادیم که حداکثر بهره را از آب و هوای شمال و دریاچه خزر داشته باشیم.
نزدیکی ظهر به مقصد رسیدیم. سریع جایی برای اقامت سه روزه مان انتخاب میکنیم و پس عوض کردن لباسهایمان آماده رفتن به سوی ساحل میشویم. هنوز تصوری از زنانه و مردانه شدن دریا نداریم. البته شنیده ایم که با پرده ای قسمت "خواهران" را از "برادران" جدا کرده اند ولی به چه شکل نمیدانیم. شوق عجیبی سراپای وجودم را فراگرفته. شوق لذت تن به آب دادن، همراه موج بالا و پایین پریدن. بازی کردن با خواهرانم و آب پاشیدن به یکدیگر.

راه میافتیم. مامان و ما دختران، مایوهایمان را زیر مانتو پوشیده ایم و روسریهای کوچک و سبکی را بر سر کرده ایم. بابا ولی تنها با شورت شنا بیرون میآید، در را قفل میکند و کلید را در جیب مایواش فرو میکند.

هوا گرم و شرجی است که این شوق غوطه ور شدن در آب را در من افزایش میدهد. پس مدتی پیاده روی، ماسه های زیر پایمان نزدیک بودنمان به ساحل را گوشزد میکند. ناگهان تابلویی جلوی چشمهایمان سبز میشود. در سمت راست آن نوشته شده قسمت برادران و با فلشی به سمت راست، جهت را مشخص کرده بود. نگاهی به سمت راست می اندازم. مردان و پسرانی را در فاصله ای نه چندان دور مشاهده میکنم که شورتهای شنا به تن سرگرم آب تنی و بازی هستند.

ساحل در آنجا انتهایی ندارد، و یا لااقل از آنجایی که ما ایستاده ایم قابل رویت نیست. سمت چپ تابلو "قسمت خواهران" درج شده و با فلشی سمت چپ را هم نشانه رفته است. به سمت چپ نگاهی میاندازم در فضایی دور ولی کوچک بندهایی به ارتفاع نزدیک به سه متر بر روی تیرهای چوبی فرو رفته در ساحل تعبیه شده اند. بر روی بندها هم پرده هایی از جنس برزنتهای ارتشی آویزان شده است که نزدیک به سی متر از ساحل در داخل دریا به جلو رفته اند.

مردان جوان و نوجوانان اسلحه بدست اطراف این مکان به پاسداری مشغول بودند. کمی دلم گرفت ولی شوق آب تنی مانع ادامه راهم نشد. با پدر قرار گذاشتیم که دو ساعت بعد از آن دوباره در همان مکان نصب تابلو جدایی، به هم ملحق شویم تا چیزی بخوریم. با کنجکاوی به راهمان ادامه دادیم تا به محلی که ورودی این مکان بسته و محدود بود رسیدیم. پس از داخل شدن ناگهان با ازدحامی از جمعیت زنان روبرو شدیم. رو به مامان گفتم مثل حمام زنانه میمونه و با لبخندی به یکدیگر مانتو ها را از تن در آوردیم و به سمت آب روان شدیم.

در نزدیکی ساحل اولاً به خاطر ازدحام و در ثانی به خاطر آنکه خیلی از زنان با صابون و شامپو مشغول شستشوی خود و بچه هایشان بودند، امکان شنا وآب تنی وجود نداشت، قدری در دریا به جلو شنا کردم و از ساحل فاصله گرفتم. در محل پایانی قسمت خواهران در دریا بودم که ناگهان نوجوانی اسلحه بدست و تا کمر در آب فریاد زد که باید به عقب برگردم و دیگر نباید که جلوتر بیایم. تازه متوجه شدم قسمت خواهران را هم در جایی انتخاب کرده بودند که ارتفاع آب تا مسافتها از ساحل عمق زیادی پیدا نمیکند تا کنترل بیشتر و بهتری را برای این قسمت در اختیار داشته باشند. یعنی در همان مساحت کوچک و محدود نیز کنترل صد در صدی می بایست که کامل برقرار باشد. به ساحل برگشتم دیگر اشتیاقی نداشتم.
به مامان گفتم اینجوری که صفا نداره من بر میگردم. مامان و خواهرانم همین نظر را داشتند. مانتوهایمان را پوشیدیم و راوانه شدیم. در راه من همچنان آنچه را که اتفاق افتاده بود مرور میکردم و از خودم می پرسیدم یعنی سهم من از دریا همین چند متر مکعب محدود و بسته است، به سوی محلی که پدرم روان شده بود راه افتادم. میخواستم که کلید خانه را از او بگیرم. مامان و خواهرانم به سمت تابلوی جداسازی "خواهران از "برادران" روان شده بودند.

در افکارم غوطه ور بودم که باز نوجوان مسلح دیگری مرا به خود آورد.
- کجا؟
- میخواهم کلید را از پدرم بگیرم.
- نمیشه
- یعنی چی نمیشه؟ ما مسافریم و فقط یک کلید داریم و آن هم نزد پدرم است و من و مامان و خواهرهایم میخواهیم برگردیم خانه
- پدردت کو؟ نشان بده تا من کلید را از او بگیرم

به جمعیت پراکنده مردان در آن ساحل بی کران نگاهی میاندازم. پس از مدت نسبتاٌ طولانی، پدرم را در میان آنها تشخیص میدهم. نشانی ها پدرم را به او میدهم و او روانه میشود. از همان فاصله می بینم که پدر هم با پاسدار نوچوان همراه میشود و به سوی من به را میافتد. پس از مدتی که به من میرسد، زیر لب غر میزند که آدم که نمیتونه همینطوری به هر کسی که اسلحه دستش است اعتماد کند و کلید خانه را به او بدهد. به او گفتم ما میخواهیم برگردیم. پدر گفت که او هم بدون ما و از تنها در آب بودن لذتی نبرده است و همان بهتر که با هم باشیم.

در راه خانه هر کدام از ما ناراضایتی خودش از وضع موجود را بیان کرد. به طوری که تصمیم میگیریم بلافاصله راه بیافتیم. به امید آنکه با پیک نیکی در محلی باصفا جبران چندساعت رانندگی و و آب تنی همراه با شکنجه روحی بعد از آنرا کرده باشیم. به خانه رسیدیم، لباسهایمان را عوض کردیم و بعد از حساب کردن راهی تهران شدیم. در راه هم همانطور که ما در ماشین نشسته بودیم، مامان مواد غذایی را خردیداری کرد و روانه شدیم.

و این سوال هنوز بعد از سالها بدون جواب مانده است. واقعاً چرا سهم زنان از محیطهای عمومی، امکانات اقتصادی، ثروت عمومی و منابع طبیعی تا این حد ندیده گرفته میشود؟

با اینکه میدانم اشکال از مذهب و فرهنگ برخاسته از آن است ولی قطعاً نقش ما زنان در تسلیم شرایط و همچنین نقش مردان "روشنفکر" نیز در تحمیل آن به زنان در زمان کنونی کم تآثیر نیست.

پ.ن صفحه:
منیره می گوید؛ من از سال ۱۳۶۴ در خارج از کشور به سر میبرم و عکس با حجاب در دسترس ندارم

ترجمه ی نوشته در دست منیره: آزادی، رهایی

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر