۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

خاطره سی و ششم / شیدا.ش از تهران نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ موهایم را از ته میتراشم تا شاید حسرت وزش باد در میانشان را کمتر بخورم



میخواهم از همین چند ماه پیش برایتان بگویم چون آنقدر برایم تلخ و دردناک بود و هست و خواهد بود که همه ی گذشته و خاطرات عذاب آور خود و هم نسلهایم را برایم ساده تر و قابل هضم تر میکند.

میخواهم از اتفاق تلخی بگویم که در قرن بیست و یکم و اوج همه ی فناوریها و اطلاعات و اختراعات برایم افتاد و باعث شد برای مدتی آنقدر به تفاوتها و تبعیضها فکر کنم که مغزم منفجر شود.

هجده دیماه ۱۳۹۰ به همراه پدرم برای بازدید از گالری عکاسی یکی از دوستانش از خانه حرکت کردیم. قرار شد بدلیل نزدیکی گالری به میدان انقلاب اول برویم و از کتاب فروشیها دیدن کنیم. با مترو رفتیم و در ایستگاه انقلاب پیاده شدیم، من آنروز اصلن آرایش نکرده بودم و چهره ام هیچ چیز خاصی برای جلب توجه نداشت، یک پالتوی سرمه ای که روی زانوهایم قرار میگرفت پوشیده بودم به همراه بوت ساقدار که شلوارم در آن قرار میگرفت...

همین که از در خروجی مترو خارج شدیم آقای به اصطلاح پلیس جلوی من و پدرم را گرفت و خانومی آمد و دست مرا از دست پدرم جدا کرد و گفت برای امضای یک تعهد نامه باید سوار ون شوید و بعد از آن سریع پیاده میکنیمتان! من و پدر از همه جا بیخبرم آنها را باور کردیم و من سوار شدم. سوار شدن همانا و منتقل کردنم به پایگاه دوازدهم فروردین همانا! پدرم که بسیار مضطرب شده بود کاری کرد که آنها او را پشت سر ما و سوار بر بنز قدرتشان آوردند به پایگاه، پدرم خودش بازنشسته ی ارتش بود! خلاصه من که خیلی متعجب شده بودم و از دروغ گفتن آنها حالم بد شده بود شروع کردم به اعتراض و اعتراض من باعث شد تا یکی از ماموران زن به من توهین کند و مرا مفسد فی الارض بنامد. دیگر صبرم تمام شده بود و جوابش را میدادم، آتقدر گفتم و گفتم و گفتم که با دستش محکم بر روی دهانم کوبید؛ همه ی این اتفاقات در ون افتاد...

وقتی رسیدیم مثل مجرمان جانی مرا به بازداشتگاه بردند و به پدرم گفتند باید مجبورش کنی که از ماموران ما عذرخواهی کند. پدرم که خوب این جانیان را میشناخت ازم خواهش کرد که بیا و عذر خواهی کن چون امکان ندارد که اینها رهایت کنند. بر عکس همیشه که در مقابل سختیها زود میشکستم اینبار گفتم که هرگز امکان ندارد که عذرخواهی کنم، تازه من شکایت هم دارم، همه ی روز را نگهم داشتند و بماند که چه شکنجه های روحی و روانی ای به من وارد نکردند. رئیسشان که هنوز و هر شب چهره اش جلوی چشمانم هست و می آید حرفهایی به من زد که مو به تنم راست میکرد!! او میگفت همین شما دختران ... هستید که باعث فساد پسران جوان میشوید چون آنها با دیدن شما نمیتوانند خودشان و شهوتشان را کنترل کنند و در نهایت به فساد کشیده میشوند!

باورم نمیشد من،شیدا دختر ته تغاری خانواده ام که از گل نازکتر نشنیده بودم و همیشه سرم در لاک خودم بود متهم به این همه فساد و فحشا میشوم؛

باورتان نمیشود که آخر شب مرا به همراه دو زن دیگر که یکی قتل کرده بود و دیگری قاچاقچی بود در یک ماشین مخصوص زندانیان گذاشتند و به وزرا فرستادند. ساعت از یک نیمه شب هم گذشته بود و حالا بود که ترس تمام وجودم را گرفته بود ولی اصلن نشان نمیدادم. خلاصه بعد از بازجویی و کلی اثر انگشت گرفتن و عکسهای مختلف ،پدرم را احضار کردند؛تمام مدارک معتبر من و پدر(به عنوان ضامنم)را گرفتند حتی شماره های تلفن همراه و تلفن ثابت خانه...

از هجده دی ماه تا حدود بیستم بهمن ماه باید هر چند روز یکبار میرفتم و خودم را معرفی میکردم و پدرم همواره با من بود. بعد از بیش از یکماه و با گرفتن تعهداتی بس دردناک و تحقیر کننده مدارکمان را تحویل دادند و به من هشدار دادند که اگر یکبار دیگر تکرار کنم به عنوان مجرم سیاسی دستگیرم خواهند کرد.

اگر خودم خواننده ی این متن بودم شاید کمی شک میکردم در حقیقت داشتنش، اما این عین حقیقت بود که برایتان گفتم و نوشتم. تازه سعی کردم که خیلی خلاصه اش کنم... شبی نیست که کابوس نبینم و تنم نلرزد، هر وقت میخواهم بروم بیرون تمام اعضای خانواده ام مضطرب و نگران میشوند و بیشتر از آنها خودم...

اسم آن جناب سرهنگ قلابی و بی ادب را همیشه در ذهنم حفظ خواهم کرد تا شاید روزی به او یاد آوری کنم حرفهایش را...!!

من دو سه باری هست که موهای سرم را از ته میتراشم، یکبارش بر میگردد به ۵ سال پیش که تازه با چیزی بنام گشت ارشاد برخورد کرده بودم. آن روزها به خودم گفتم باید اعتراضم را نشان بدهم حتی اگر فقط خودم و تعداد اندک افراد اطرافم آن را ببینند و بشنوند. موهایم را از ته تراشیدم... به خودم گفتم چه فایده که این موهای زیبای خدادادی را همه اش پنهان کنم و وقتی باد می وزد جلوی بازیشان با باد را بگیرم؛

این کار را دوباره در سال نود تکرار کردم و موهایم را تراشیدم تا شاید حسرت رقص در باد را نخورند...

-----------------
شیدا.ش.ادیب متولد ۶۴ از تهران - مرداد ۱۳۹۱

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر