۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

خاطره سیزدهم / ***شیما طاهری خاطره اش را برای ما ارسال کرده است, تیر ۱۳۹۱



موضوع تنها حجاب اجباری نیست، خوار شمردن زنانِ که خطرناک است

سلام، شیما هستم
دردنامه طولانی مرا بخوانید. من در خیلی چیزها استعداد دارم جز ادبیات. اگر خوب ننوشتم مرا ببخشید ولی تلاشم را کردم تا داستانم را بگویم، شاید شما هم اینها را حس کرده باشید:

*******
من در خانواده ای غیر متعصب ولی بسیار محتاط بزرگ شدم، برای والدینم به دردسر نیوفتادن حرف اول و آخر روابط اجتماعی رو میزد. از اینرو به عنوان فرزند ارشد همواره میبایست سعی میکردم تا برای حفظ آنچه آبروی خانوادگی نام گرفته بود بکوشم

پدرم همواره کوشش میکرد تا ما از دوستان خود چیزی کم نداشته باشیم تا برای بدست آوردن آنها، به آنچه او "انحراف ناشی از گذراندن وقت با دوستان" میپنداشت نرسیم. مثلا جزو اولین نفرات بودیم که ویدیو و ماهواره داشتیم، اما همیشه این چیزها برای ما یک راز خوفناک خانوادگی بود. رازی که به گفته والدینم اگر کسی حتی فامیل از آن بو میبرد میتوانست جان والدینم رو به خطر بندازه، گرچه هیچ اجباری به دینداری یا پیروی از اصول نبود فقط نبایستی تابو شکنی میکردم.

از اینرو مجبور به حفظ ظاهر در جامعه بودم، موجودی کاملا "دوشخصیتی" شدم. در خانه و فامیل آزادی کامل اما در جامعه به ظاهر آدمی پیرو همه اصول شریعت و جامعه. اما این طرز فکر شامل تمامی خانواده هایی میشد که والدینشان در اوج جوانی انقلاب رو دیده بودند
از ادامه تحصیل به دلیل انقلاب فرهنگی باز مانده بودند و طعم تلخ انقلاب و جنگ را با تمامی سلولهایشان مزه مزه کرده بودند
مادرم اولین قربانی حجاب اجباری بود. زنی موفق که فقط به دلیل عدم رعایت حجاب در همان سال اول انقلاب برای همیشه کارش رو از دست داده بود و خانه نشین شد

*******

در جامعه ای بزرگ شدم که مرد از زن جدا بود. زن با فتنه و انحراف یکی بود
صف ها همه جدا بود
زنها در پشت اتوبوس و یک فضای کوچک جای میگرفتند
زنها پشت مردها نماز میخواندند
زنها بعد از مردها نذری میگرفتند
زنها حق نداشتند بلند بخندند. شاد باشند
رنگهای مانتوها و مقنعه های مدارس و ادارات سه رنگ مشکی ، خاکستری و سورمه ای بود
به ندرت استخر و سالن ورزشی مخصوص زنها بود
یاد گرفتن موسیقی از بدترین اعمالی بود که یک زن انجام میداد
حرف زدن با مرد چه فامیل چه غریبه یعنی فاحشگی. همه به هم نامحرم بودند
همه به هم نظر داشتند
زنها در همه جا مورد تحقیر و آزارهای جنسی مردان با الفاظ رکیک و یا با انگولک کردن قرار میگرفتند

**********

با این تفاسیر میتوانید متوجه شوید که سیستم تربیتی والدینم چگونه بود. والدینم از ترس جامعه و گرگهایش، خودشان مسئولیت رساندن فرزندانشان را به مدرسه و خانه تا سال آخر دبیرستان برعهده داشتند

والدینم اعتقاد داشتند اگر بخواهم یک زن موفق شوم باید درس بخوانم تا به این طریق در جامعه مطرح شوم وگرنه باید شوهر میکردم و مثل تمامی کسانی که برای مثال می آوردند به گوشه خانه ای رفته و تا آخر عمر خانه داری میکردم. چیزی که از آن متنفر بودم. من یک دختر با ایده های فراوان بودم، کسی که میخواست همه چیز را امتحان کند راننده تریلی های ترانزیت شود، قاضی شود، پزشک شود، مدیر شود (چیزی که عملا با سیر پسرفت ایران آرزویی محال بود) برای اثبات خودم، از خودم و تفریحات و نوجوانی و جوانیم گذشتم.

همیشه شاگرد اول بودم. هرجا لازم بود جامه ی آن مکان را به تن کردم
اگر مجلس بسیجی بود با چادر رفتم، اگر دوستانم بود به رنگ آنها شدم، فقط پوشش ظاهری من عوض میشد اما باطنم یک آتشفشان انتقام از جامعه مرد سالار ایران بود. افکارم با هیچ گروهی از دوستانم یکی نشد
چون همه ما ظاهرمان با باطنمان متفاوت بود.

************

چیزی به نام اعتماد در نسل ما نبود

نمیشد حدس زد کسی که چادر میپوشد دولتی و "زیر آب زن" هست یا واقعا دوست خوبیه و فقط به واسطه افکار خانواده این نوع پوشش رو داره
و بالعکس کسی که به ظاهر شیک و مدرن است انسان قابل اعتمادی است یا خیر... به دفعات برایم ثابت شد تمام دوستان اطرافم دو رو هستند. بیچاره ها دست خودشان نبود از آنها میخواستند اینگونه باشد
یادمه یکبار به دلیل داشتن آیینه در کیفم ، پدرم تعهد داد. یکی از بچه هایی که مرا لو داده بود خودش در آن زمان دوست پسر داشت و پوشش او کاملا مدرن بود کسی که هیچگاه نمیشد به جاسوس بودنش شک داشت، ولی او تله بود برای تمامی دختران مدرسه! یکی از همسایگان و دوستانم در همان مدرسه فقط و فقط به دلیل داشتن دفترچه خاطرات اخراج شد.

چقدر داشتن آیینه و دفترچه خاطرات در زمان من خطرناک بود

**************
در دبیرستان سعی میکردم دنبال حاشیه نباشم اما مدام برایم حاشیه درست میشد. به دلیل داشتن جوراب پاریزین در سال سوم، مادرم مجبور به توضیح شد. نمیدانم با آن شلوار گل و گشاد چه کسی جوراب نازک مرا دیده بود.

در امتحان فیزیک نهایی سال سوم به دلیل آنچه پاشنه کفش نامیده میشد انضباط مرا ۱۶ دادند. من معدل ۱۹ مدرسه فقط به دلیل کمر درد و مشکلات ستون فقرات به توصیه دکتر، کفش طبی داشتم که شاید ۲ سانتیمتر پاشنه داشت. همین ۴ نمره آبروی مرا به باد داد.

**********

میدانید چرا من مشکل ستون فقرات پیدا کردم؟

برای اینکه مانتوهای سنگین و کیف سنگین میپوشیدم در سن بلوغ کج راه میرفتم برای اینکه برجستگی های بدنم را که عامل فساد از نظر جامعه خوانده میشد بپوشانم دولا راه میرفتم. شاید باورتان نشود اما برای پوشاندن دختر بودنم به گونه راه میرفتم که حالت انحنا بگیرم و چون لباسهای گشاد میپوشیدم متوجه مشکلم نشدم. ستون فقراتم به سمتی که کج میشدم بیرویه رشد کرد. تا اینکه دیر شد. ولی بازهم خدا رو شکر پزشک خوبی به دادم رسید و جالب اینجاست که بسیاری از دختران همسن من این مشکل را داشتند... من تنها نبودم

**********

خواهر من وقتی وارد سن بلوغ شد بر روی پیشانیش کمی مو درآمد . همین عامل باعث میشد ناظم و مدیر بطور مداوم او را مورد سرزنش و اتهام بی حجابی قرار دهند. بیچاره همیشه مقنعه اش را تا بالای ابرویش میکشید. همیشه با گریه به خانه میامد و از اینکه اینگونه مانند املها میگشت سرخورده بود. یک تابستان مادرم تصمیم گرفت قبل از اینکه وی وارد دبیرستان شود پیشانیش را بند بیندازد و اینکار را همیشه ادامه میداد تا کسی دیگر نفهمد خواهرم بر روی پیشانیش مو در میاورد

************

شانزده سالم بود به اصفهان رفتیم برای مسافرت. درمیدان نقش جهان بودیم خوب یادم است؛ به سمت ما یورش آورند زنان سیاه پوش. به ما تهمت فساد اخلاقی و بدپوشی زدند. نمیدانم چرا. ما همه مانتوهای بلند تا نوک پا و روسریهای بزرگ داشتیم. هنوز عکسهایی که با خواهرهایم به نام عکسهای زمان مونگلی یاد میکنیم از آن دوران را دارم. هنوز هم بادیدن آنها نمیتوانم درک کنم چرا آنگونه خطاب شدیم این تنها خاطره ای است که از آن سفری که میتوانست شیرین باشد به یاد دارم

**********

در ۱۷ سالگی از طرف مدرسه ما را به عنوان شاگرد اول به مشهد بردند. چون مذهبی نبودیم من مشهد نرفته بودم برایم جالب بود ببینم امام رضا که میگویند کیست. بروم دخیل ببندم تا کنکور قبول شوم
با شستشوهای مغزی کادر مدرسه، تمامی ما شاگردهای باهوش فکر میکردیم عامل نجات ما در کنکور امام رضا است. آمده بودیم تا او واسطه شود آینده ما را تضمین کند و ما به دانشگاه برویم اینگونه نام مدرسه ما هم پرآوازه میشد. بماند که سر چادر سر کردن این زنان حرم امام رضا چه تحقیرهایی که ما را نکردند. چقدر توسط زائرین مرد انگولک شدیم! چند هزار عکس ناخواسته از ما توسط نوجوانان و مردان مشهدی گرفته شدو در آلبومهایشان جای گرفت. خوب بچه های تهران حتی با چادر هم تمییز میگشتند و در آن جمعیت واقعا در چشم بودند

حتی مدرسه تمامی ما را در پایگاه بسیج نام نویسی کرد تا اگر در کنکور گزینه فعالیت در بسیج امتیاز داشت ما از آن هم امتیاز بیاریم آری زورکی و برای حفظ آینده ام اسمی (نه رسمی) به مدت یکسال بسیجی هم شدم (هاهاها) گرچه به دردم نخورد باید در بسیج مساجد اسم مینوشتم و ۴ سال در آنجا فعال بودم. به هرحال تلاشم رو کردم.

********

وارد دانشگاه شدم

از ترسم حتی یک بند به صورتم ننداخته بودم تا مورد اتهام فاحشگی قرار نگیرم. خوب ابروهای پر مو و سبیل هم داشتم. خلاصه مورد تمسخر دوستانم بودم ولی بازهم به قول مادرم نبایستی هر راهی را که دیگران رفتند را من تکرار میکردم... اما دیگر در آن سن مادرم دید زشت است عین امل ها بگردم پس دستی به سر و روی من کشید موهایم را رنگ کرد (البته من تا قبل از اینکه ایران را ترک کنم سعی کردم با نرم جامعه بگردم چون همیشه توی چشم بودم همیشه به من گیر میدادند هنوز هم نفهمیدم چرا؟؟)

فکر کنید بعدش چه شد؛ به جز شایعاتی که بچه های خوابگاه درست کردند که نامزد کردم و بهم خورد و مطلقه شدم. مسئولین خوابگاه هم به همین دلیل که ازدواج نکرده موهایم را رنگ کرده بودم و چند بار آن هم در خوابگاه دخترانه "آستین کوتاه و شلوارک" (واویلا) پوشیده بودم به حراست دانشگاه رفتم و مورد بازخواست یک "مرد ریشو" قرار گرفتم که چرا با آستین کوتاه و شلوارک و وضع زننده و تحریک کننده میگردم
اینقدر گریه کردم و تحقیر شدم که پدرم برایم یک خانه جداگانه اجاره کرد تا دیگر هیچ فضولی مانع رسیدن من به خواسته هایم نشود.

برای رها شدن از آن وضعیت رفت و آمدهایم را محدود کردم، چون شاگرد اول بودم تبعا بیشتر توی چشم بودم. کافی بود پسری درخواست جزوه مرا بکند. بیچاره حتی اگر هیچ قصدی هم نداشت از فردای آنروزی که من به او جزوه داده بودم خاطرخواه من و دوست پسر من میشد
البته چون تهرانی هم بودم و خانه مجردی هم داشتم با اینکه بسیار محجبه (البته بدون چادر) میگشتم هرگونه انگ فساد اخلاقی را به من زدند. در سه سال و نیم دانشگاهم رو تمام کردم

**********

فوق لیسانس تهران قبول شدم.

اینبار با آسودگی بهتری درس خواندم. دوران خاتمی بود .نمیگویم آدم خوب یا قابلی بود. اما در زمان او افکار جامعه (حدالامکان در تهران) خیلی دستخوش تغییرات شد. دیگر آن فشار رنگهای تیره نبود. امید به یافتن یک کار در شان خودم بیشتر شد. زنها ارج و قرب بیشتری یافتند مدیر با کفایت دانشگاه ما یک زن بود اسمش را نمیبرم. مدام به ما اصرار میکرد تا رنگهای شاد بپوشیم. از او راضیم دوران خوبی داشتم

*********

کار بسیار عالی سمت مدیریت یافتم همزمان فوق لیسانس دومم را شروع کردم،

اما زن بودم...! درآمد من نصف همکاران مرد حتی با سمتهای غیر مدیریتی بود. برای کارم به جهت پست سازمانی که داشتم باید به مشتریهای دولتی سر میزدم. نمیدانید چند بار حراستهای آنها مرا به داخل راه ندادند به دلیل عدم شئونات اخلاقی جالب اینجاست که همان پوشش بعضی روزها مناسب بود و بعضی روزها نه با متخصصین خارجی شرکتمان که در این سازمانها جلسه داشتیم خیلی وقتها من غایب جلسه بودم. چون من زن بودم مدیران شرکتهای دولتی مرا با آن تخصص نمیتوانستند هضم کنند. با دیدن من به گناه میافتادند. خدا شاهد است اگر عکسهایم را بفرستم باورتان نمیشود چقدر محجوب میگشتم... مجرد بودم و از نظر آنها بسیار دست یافتنی با هرمردی که صحبت میکردم برای ادامه مذاکرات راه حلهای بیشرمانه ای داشتند چون با آنها راه نمی آمدم نمیتوانستم در خیلی چیزها پیشرفت کنم. برای رفع این مشکلات مدیران شرکتمان تصمیم گرفتند دیگر مرا به جلسات نفرستند و مرد استخدام کنند. کسی که حتی یک صدم من هم در آن زمینه تخصص نداشت اما دیگر این مشکلات را نداشت

دختری را استخدام کردیم که فوق دیپلم دانشگاه پیام نور داشت. او از زنانگیش خوب استفاده کرد در کمتر از یکسال راه صد ساله رفت خیلی پیشرفت کرد. خانم مورد احترامی شد. البته خوب مورد احترام آقایان. چون او میدانست چگونه میتوان پیشرفت کرد، من اما میخواستم حیا داشته باشم. میخواستم با تخصصم پیشرفت کنم نه با زنانگیم بگذریم...

اینها هرروز تنفر مرا از زن بودن بیشتر میکرد. وقتی به خانه میرفتم با پدر و مادرم مدام بحث میکردم که چرا مرا به دنیا آوردید؟ چرا مرا جنس دوم به دنیا آوردید؟ پدرم شرمسار بود که نمیتواند جواب سوال مرا بدهد
نمیتواند بگوید که در ایران است که از دختر بودنت شرم داری وگرنه تو هیچ چیزی از یک مرد کم نداری. او به من افتخار میکرد که با آن سن کم این مدارک عالی و شغل مناسب را دارم. میگفت پسرهای دوستانش حتی با ۳۰ سال سن به یک صدم موفقیت من نرسیدند. اما من همیشه یک چیز کم داشتم ...آزادی ... من جنس دوم بود ... من زن بودم

********

چندین بار مورد بازخواست گشت های ارشاد قرار گرفتم.

واقعا مانده بودم به چه سازشان برقصم به من گیر ندهند. تیر خلاص را حراست دانشگاهی که در آن دومین فوق لیسانس را میخواندم و یک راننده اتوبوس زدند. روزی با مادرم که خسته بود از تجریش سوار اتوبوس شدیم قسمت بانوان بسیار شلوغ و فشرده بود اما قسمت مردها کسی نبود. مادرم خسته بود بعد از اینکه دربهای اتوبوس بسته شد و راننده حرکت کرد و زنها مطمئن شدند کسی در قسمت مردانه نخواهد آمد، مادرم با چند زن دیگه از میله پشت رد شدند و روی صندلیهای عقب طرف مردان نشستند. خوب کسی نبود واتوبوس هم دیر آمده بود. بدترین صحنه عمرم. راننده وسط خیابان ترمز دستی را کشید با چوبی تهدید کنان به سمت زنها آمد و آنها را مانند گوسفند به سمت زنانه هدایت کرد با الفاط رکیکی که لیاقت خانواده خودش بود. نمیگویم چه گفت و چقدر تهدید کرد و زنها از ترس اینکه به موقع به خانه هایشان برسند با بدختی در قسمت زنانه به هم فشرده تر شدند. ما بعدا به شرکت اتوبوسرانی تلفنی شکایت کردیم. نمیدانم واقعا آنها دنبالش را گرفتند یا حق را به راننده دادند. این تحقیر برایم باور نکردنی بود. تحقیر مادرم و هر کسی که زن بود. تیر خلاص دوم را در امتحان دانشگاه به من زدند. فوق لیسانس دومم دیگر در زمینه مهندسی نبود میخواستم مدیریت بگیریم تا آینده شغلی ام را بیمه کنم. اینجا هم شاگرد اول بودم و تقریبا نود درصد هزینه های تحصیل را نمیدادم. امتحان ترم سوم بود که اتوبوس دیر کرد و من تا رسیدن به جلسه فقط یک دقیقه زمان داشتم. با عجله وارد شدم و به سمت آسانسور دویدم که با با صدای "هوش" (لیاقت خود حراست) متوقف شدم که این چه وضع زننده ایست؟ دانشگاه هرکی به هرکی شده؟ نمیتوانی سر جلسه بروی و کارت دانشجویی بده؟
آبرویم رفت. خورد شدم. حرفهای بدی شنیدم. همه را نمیگویم.
اما اینبار شیر شدم. دل و جرات پیدا کردم. با حراست دست به گریبان شدم.
او را به دیوار کوبیدم. یک مرد را زدم در کمال ناباوری! همه خشم من از حجاب در او خالی شد!!! او میگفت به من دست نزن تو نامحرمی گفتم حالا که اینجور است به تو بیشتر دست میزنم. همه دوستانم از جلسه بیرون آمده بودند وحشت زده بودند من اما میخواستم کارت دانشجوییم را پس بگیرم. هرچه فحش تا آن روز یاد گرفته بودم و به کار نبرده بودم نثار آن بی وجود کردم. با وساطت اساتید با قلبی وحشتزده به سر جلسه رفتم . خدا را شکربازهم نمره ام خوب شد فکر کردم این درس را پاس نمیکنم. اما خوب حراستی شدم، گرچه فقط گذشته خوب تحصیلیم نجاتم داد. شاید اگر افتخار شاگرد اولی آن رشته نبود اخراج میشدم.

********

ایران برایم تمام شد. به هر دری زدم که بروم و از ایران رفتم. اما اینجا خوشحالم که یک زن هستم. موفق هستم دانشجوی دکتری مکانیک. دانشگاهمان دیگر حراست ندارد. اصلا دیوار ندارد. مدتی که کار کردم حقوقم برابر مردان هم سمت خودم بود. هیچکس با نگاه برده جنسی به من نگاه نمیکند. چه کاملا پوشیده باشم چه با بیکینی بگردم، دیگر دغدغه دیر آمدن به خانه و نا امنی سوار شدن به تاکسی را ندارم در یک ورزشگاه با مردان ورزش میکنم. در کنار آنها روی تردمیل میدوم. در ایران از سه کیلومتری باشگاه مردانه هم نمیشد رد بشوم. دیگر با مردان متاهل و مجرد که حرف میزنم به معشوقه بودنشان متهم نمیشوم
بلند و بی پروا میخندم. رنگهای شاد میپوشم. گرچه جوانیم تباه شد. گرچه بزرگ شدن در آن جامعه باعث ایجاد تنفر ذاتی از مردان در من شد
اما دیگر تمام شد. سایه شوم گذشته همیشه بر آینده من گسترده است. جامعه ایران را نمیبخشم.

دیگر هرگز نمیتوانم به هیچ مردی اعتماد کنم. فمینیست نیستم اما دست خودم نیست. هنوز هم در پس ذهنم، مردها مرا فقط برای زنانگیم میخواهند. تصمیم دارم تا ازدواج نکنم تا کسی استقلال مرا از من نگیرد.
شاید بیمار شده ام. عقده ای شده ام. بیماری که مسبب آن ایران بود. خیلی سعی کردم خودم را تغییر بدهم. اما کابوس مردسالاری و برده شدن از من جدا نمیشود. این فقط مسئله حجاب اجباری نیست... فلسفه خوار شمردن و تحقیر کردن زنهاست که خطرناک است

********

خدا پدر و مادرم را صبر بدهد .از زمان تولد ما تا به الان مدام برای دخترهایشان جنگیده اند. در ساحل دریا با مردمانی که نمیگذاشتند حتی با لباس کمی آب تنی کنیم. در خیابان با چشمهای هرزه مردم که حتی با لباس و با حضور پدر هم ما را آزار میدادند. با گشتهای ارشاد بر سر اینکه ایرادی در پوشش ما نمی بینند اصلا او به عنوان پدر و بر اساس دین اسلام حق دارد بگوید دخترانش چگونه بگردند در خانه با ما که چرا دختر شدیم یا سر اینکه چگونه بگردیم تا گیر نیوفتیم . بیچاره ها چه صبری دارندمیخواهند به کار ما کاری نداشته باشند اما نمیتوانند از عاقبت ظاهر ما در خیابان امنیت خاطر داشته باشند. مدام به غر زدن محکوم میشوند و دخالت در کارهایمان... من در اینجا رها و آسوده خیال میگردم اما خواهر جوانم مدام گیر گشت ارشاد میوفتد. اون جوان است و زیبا. برخلاف من به زن بودنش افتخار میکند. اوج شادابی و شکوفایی و شیطنت و بی پروایی اوست. میخواهد زیبا بگرد با دوستانش مهمانی برود. حق اوست. اما تا به حال ۳ بار به جرم جوانی و زیبایی به وزرا رفته. وقتی بیرون میرود تن و بدن والدینم روی ویبره است. اگر دیر کند دیگر تنها فکر بدی میکنند گیر افتادن توسط گشت ارشاد است. خیلی جالب است زمان من اگر دیر میکردم بلایی سرم آمده بود. دزدیده بودنم اما برای او تنها یک گزینه به ذهنشان میرسد. شال و کلاه میکنند میروند وزرا کاش او را هم بتوانم پیش خودم بیاورم تا اوج جوانیش پژمرده نگردد

حجاب مثل یک پیله گندیده است نه تنها به پروانه شدن ما کمک نمیکند بلکه حسرت ادامه زندگی به عنوان کرم ابریشم را هم از ما میگیرد.

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر