سیزده سالم بود. برای دیدن خاله ام به مشهد رفته بودیم. مادرم هوس زیارت کرد و ما را هم با خودش به حرم برد.
تابستان بود و گرمای طاقت فرسا. چادری که نصیبم شده بود خیلی سنگین بود و به مکافات روی سرم نگهش می داشتم. بعد از کلی طواف اجباری همراه مادر، خسته و عرق کرده روی پله ای وارفته بودم که چیزی دوبامبی توی سرم خورد. از درد و منگی نمی فهمیدم چه شده، فقط صدای های و هوی و جروبحث نامفهومی می شنیدم. به خودم که آمدم در آغوش مادرم کشان کشان می رفتم و گریه می کردم.
چادر از سرم لیز خورده بود و هم جنسی تاب نیاورده بود سر کودکانه ام اندکی هوا بخورد و با هر دو دست و با تمامی قوا بر آن کوبیده بود.
بعد از آن هرگز به مشهد نرفتم، زیارت که جای خودش را دارد.
--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر