۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

خاطره شماره ۲ / من و پوشش آزادم، نه به اجبار


*** الیناز.ت - ساده و خودمانی از رفتارهای توهین آمیز به جرم زن بودن و تجربه ی اولین پوشش آزادش میگوید. تیر ۱۳۹۱

سال دوم دانشگاه بودم که مانتوی جین بلند پوشیده بودم که کنارش دو تا چاک داشت و یک عینک آفتابی هم به چشم زده بودم. زمانی که میخواستم وارد دانشگاه بشوم حراست جلوی من را گرفت و گفت که بیا اینجا! رفتم به سمت حراست و به من گفتند برای چی عینک آفتابی به چشم زده ای، با تعجب گفتم مگر عینک آفتابی جرم است!؟ تنها پاسخی که دادند گفتند آن عینک را در بیار و اینکه این مانتو را چرا پوشیده ای که چاک در کنارش دارد و پاسخ دادم که به این بلندی، بدون چاک که نمیشود، میخواهید یک زن با گونی به دانشگاه وارد شود! پرسید از من که کجای شهر سکونت داری که پاسخ دادم و بعد به شکلی توهین آمیز پاسخ داد که مشخص است و بچه های ولیعصر و انقلاب به آنور باید هم با این سر و وضع در خیابان باشند و توهین هایی دیگر…

و در روزی دیگر که در درون دانشگاه و پیگیر کارهای فارغ التحصیلی ام بودم و مانتویی معمولی و شلواری جین به تن داشتم و کمی هم موهایم به مانند همیشه بیرون بود از مامورین حراست چندین نفر جلوی من را گرفتند و با توهین و فریاد من را تا بیرون دانشگاه همراهی کردند و اینقدر آمدند تا مطمئن شوند از دانشگاه بیرون رفته ام!

خارج از دانشگاه هم برادران گشت ارشاد فقط به دلیل اینکه موهایم کمی بیرون بود با لحنی زشت آمدند جلویم که آهااای با تو هستیم ای دختر! بیا اینجا و رفتم جلو و گفتم با من هستید که پاسخ دادند این چه وضعیتی است!؟ چرا موهایت را رنگ کرده ای به این شکل! پرسیدم مگر جرم است که گفتند بله و باید برای تعهد بیایی که گفتم نمیام و تهدید کردند که با زور تو را خواهیم برد. قرار شد دم در همان ماشین تعهد بگیرند که گفتند کاغذ تمام شده است و باید به پایگاه ببریمت و سوارم کردند با کلی حرف و توهین. برای دیگران هم جالب بود و فکر میکردند من با این ظاهر ساده همراه هستم. حسابی آن شب درگیری بود تا اینکه سرهنگی که آنجا بود تهدید کرد که به زندان و انفرادی می اندازیمت که من هم پاسخ دادم به برکت جمهوری اسلامی تا اینجا که آوردید مرا و از این به بعد هم میروم. تا حدود ساعت ۱ بامداد که خانواده ها یک به یک می آمدند و آشناهای خود را میبردند. از این دست خاطرات و توهین و ظلم ها فراوان است…

و اما اولین بار که میخواستم با پوشش دلخواه خودم باشم و حجابم را بردارم، زمانی بود که از ایران خارج شده بودم. در ابتدا حس بسیار عجیب و بدی داشتم. مرتب با خودم فکر میکردم که چه کار بدی قرار است که انجام دهم و اصلا نکند یکی بیاید من را بگیرد و ببرد. تا مدتی که ماشین پلیس را خارج از ایران هم میدیدم تنم یخ میکرد. بی روسری و بی مانتو یک حس بسیار بدی داشتم تا اینکه این موضوع برای من جا افتاد.

الان مدتیه که ایران نیستم همیشه به فکر زنان در ایران هستم که ای کاش آنها میتونستند مثل زنان اینجا راحت و آزاد باشند. اینجا چیزی به نام حجاب اجباری نیست و از آن مهمتر اصلا کسی به کسی نگاه نمیکند و کاری ندارد. دلم می سوزد که چقدر ما را از آتش جهنم و عذاب الهی ترسانده اند. به اسم دین چقدر به ما نگاه کثیف و تحقیر آمیز کرده اند. خدایا چقدر حرف های بد شنیده ایم و حالا از همه ی آنها متنفر هستم.

به جرم شاد بودن و زندگی کردن ما را همیشه سرکوب کردند. ای کاش روزی نور خداوند بر سرزمین تاریخی من ایران هم بتاید. به امید آنروز...


صفحه برابری زن=مرد
page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر