۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

خاطره سی و نهم / زينب زمان دختر حسین زمان هنرمند و خواننده از ایران نوشته اش را بری ما ارسال کرده است؛ با اجبار کاری میکنند که از این نیم بند حجابی هم که داریم بیزار می شویم



-----------------
من در يك خانواده ي كاملا مذهبي بزرگ شدم. از ۹ تا ۱۶ سالگی به انتخاب خودم چادر سر مي كردم. در يك دبيرستان نمونه دولتي درس مي خوندم كه مثل خيلي از مدارس دولتي ديگر قوانين سختي براي رعايت حجاب داشت، طوري كه همه ي دانش آموزان از ترس اينكه نمره انضباطشون كم نشه يا بهشون ايراد نگيرن با چادر به مدرسه مي آمدند...

اين مدرسه ناظمي داشت به نام خانم جلالي كه شديدا دنبال موردي مي گشت تا به بچه ها گير بده، من اون سال موهاي بلندي داشتم كه از پشت مقنعه بيرون ميزد، داخل مدرسه هم جز سرايدارمون كه كه فقط گاهي براي كاري به حياط می آمد، مرد ديگري نبود، با اين حال بارها توسط خانم جلالي به اين دليل مواخذه شدم! تا جايي كه اين خانم با من لج كرد و هر بار به بهانه اي به من تذکر مي داد، از آستين مانتوم كه عادت داشتم تا بزنم بالا تا مدل مقنعه ام و ناخن هایم كه سر آخرين جلسه امتحانات اومد نگاه كرد و نتيجه اش شد انضباط نمره ۱۷ من!!

اون سال گذشت و من كه تا اون موقع همه جا چادر سر مي كردم، از سال بعد ديگه چادر سر نكردم و يادمه هميشه موقع تعطيل شدن وقتي بين بقيه دانش آموزانِ چادری، من بدون چادر از در خارج ميشدم، يه نگاهي به خانم جلالي مي انداختم و با لبخندی جوابشو ميدادم!

من از همون سال به خاطر فشارهايي كه ناحق بهم آوردن در مدرسه و اذيت و آزارها و تحقيرهايي كه از طرف ناظم مدرسه بهم وارد شد، تصميم گرفتم هيچ وقت پوشش و حجابم مثل اون نباشه.

حالا من بزرگتر شدم و الان شايد تنها دليلم براي نوع پوشش و حجابم خانم جلالي نباشه ولي اگر اون سال خانم جلالي با من مهربون تر بود و دوست داشتني تر برخورد مي كرد و نه با اجبار و تحكم، شايد من هنوز چادر به سرم داشتم و از انتخابم راضي بودم...

و اما امروز من با اينكه پدر و مادري دارم كه اعتقاداتشون نوع پوشش من رو نمي پسنده ولي به انتخاب من احترام گذاشته اند و از اين بابت خوشحال و ممنونم، و چه بسا بسيارند پدران و مادراني كه به فرزندانشان ياد داده اند كه اعتقادات هر كس قابل احترام است و آزادي حق تمامي انسانهاست و من اين درس را خوب آموخته ام...

ولي چه فايده كه شهر من امروز پر شده از خانم جلالي هايي كه باتوم به دست دنبالمون مي كنند و حتي گاهي كتك مي زنند و برايمان در دفتر انضباطشون فرم پر مي كنند و تعهد مي گيرند و نمره مي دهند و كاري مي كنند كه از همين نيمه حجابي هم كه داريم بيزار شويم!!

-----------------
> زینب زمان - مرداد ۱۳۹۱
+ انتشار مطلب تنها با ذکر منبع |صفحه برابری زن=مرد| مجاز است.
+ ایمیل ما: page.barabari@gmail.com

خاطره سی و هشتم / مریم پرواز از ایران نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ لحظه ای بی روسری در خیابان ارزش باتوم خوردن را داشت



وقتی نوجوان بودم کابوسی مکررا در خوابهایم آزارم می‌داد. موضوع اصلی کابوس بی حجاب در خیابان ماندن بود و من با احساس ترس و ناامنی خفه کننده‌ای به هر سو پناه می‌بردم در خواب و کابوس با ناگهان بیدار شدنم تمام می‌شد. و قلبی که می‌تپید و گلویی که خشک بود... همیشه نا فرجام...

سرچشمه تمام این کابوس‌ها تعلیمات مدرسه بود و خانواده‌ که تصمیم گرفته بودند آسان‌ترین راه را انتخاب کنند: تن دادن. نمی‌دانم چرا برای من گران تمام می‌شد. برعکس تمام کودکان از آمدن فامیل به خانه‌مان و مهمانی رفتن و مهمانی دادن شاکی بودم. برای اینکه باید جور دیگری لباس می‌پوشیدم. ترجیح می‌دادم آدم‌ها به خانه‌مان نیایند. اولین بار دبیرستانی بودم که در جمع فامیل روسری از سر برداشتم. ارزش دعواهای بعدش را با پدرم داشت. من آن روز حریمی را برای خودم درست کردم و به هیچ کس حق ندادم که وارد آن حریم بشود.

اولین تجربه‌ام از برداشتن روسری در خیابان به ۲۸ سالگی‌ام برمی‌گردد. تهران، خیابان آزادی ۸ مارس ۲۰۱۱. یکی از سه شنبه‌های اعتراض. ارزش باتوم خوردن را داشت!

آن شب من ربع ساعت بدون روسری تو خیابون آزادی راه رفتم. از نگاه آدم هایی که آن لحظه ها توی خیابون راه می رفتند حس خوبی داشتم. حتی از ترس دخترهایی که با صدای خفه ولحنی که خواهش مهربانانه ای توش بود بهم می گفتند روسریتو سرت کن. یا نگاه پسری که بهم گفت فقط تو بین این همه آدم یه چیزی می‌شی. آن شب عاشق آدمها شده بودم. عاشق زنی که توی مترو جوراب می فروخت و با صدای گرفته گفت چند تا لباس شخصی بیسیم به دست تو ایستگاه شریف خیلی بهت نگاه کردن. و بعد که کمی حرف زدیم با لبخند و با همان صدای گرفته گفت مرسی. موفق باشی. حتی از نگاه ناجور مردی که وقتی دید روسری سرم نیست آمد کنارم نشست مثل قبل ترها مشمئز نبودم. آن شب من احساس می کردم مثل قهرمانها هستم و عاشق همه ی آدمهایی شده بودم که از کنارم رد می شدند.

از آن روز هر وقت بتوانم در خیابان برای چند دقیقه‌ای روسریم را باز می‌کنم. به خصوص حوالی هر جایی که گشت ارشاد ایستاده باشد. خیال می‌کنم مردمی که از کنارم رد می‌شوند و مرا می‌بینند پنجاه متر بعد از کنار گشت ارشاد رد می‌شوند و من را به یاد می‌آورند. آن وقت حتی اگر کار من به نظرشان اشتباه هم بوده باشد، معنایش را می‌فهمند.

می‌دانم جایی که روزی در آن بی هراس و با شادمانی هر چه دلم خواست خواهم پوشید و در خیابان‌هایش خواهم رقصید، همین‌جا خواهد بود. ایران.

مریم پرواز - مرداد ۱۳۹۱

-----------------
توضیح صفحه:
نویسنده مطلب اضافه میکند؛ عکس اول عکسی است که با آن در کشورم من را به رسمیت می‌شناسند و عکس دوم من هستم. خود من در جاده‌ای جنگلی در لنگرود

-----------------
+ انتشار مطلب تنها با ذکر منبع |صفحه برابری زن=مرد| مجاز است.
+ ایمیل ما: page.barabari@gmail.com

خاطره سی و هفتم / ن.ق نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ پدرم برای آبروی خودش یا نظام مرا از کودکی مجبور به چادر سرکردن می کرد



شبانه در کنار ساحلی در دبی قدم میزدیم. با تعدادی دوست فیلم ساز و بازیگر... اولین بار بود که از کشور خارج شده بودم. شال سبز رنگم را روی شانه ام انداخته بودم و به حرف های شیرین خسرو شکیبایی گوش میکردم. یک باره یک اتوموبیل شبیه به ماشین های گشت ارشاد از کنارمان رد شد. قلبم به تپش افتاد. بدنم می لرزید.

یادم افتاد که این جا ایران نیست. یکباره متوجه شدم که این حجاب نیست که آزارم میدهد، ترس است که حجاب را سخت کرده است. آن شب را هرگز فراموش نمیکنم.همه ی ما تا ساعت ها سکوت کردیم و من اشک ریختم برای زن بونم...

پشت خمیده ام که به خاطر پنهان کردن رشد سینه هایم به وجود آمده زودتر از زیبایی زنانگی ام دیده میشود. من هم مثل بسیاری از زنان کشورم کابوس می بینم که بدون روسری و گاه برهنه در حال فرارم.

من در مدرسه مجبور نبودم چادر بپوشم اما پدرم به خاطر حفظ نظام و شاید آبرویش از دوازده سالگی مرا وادار به پوشیدن چادر کرد. هر چند که با همکاری مادرم تا چند سال بعد پنهانی چادر را در کیفم می گذاشتم و اگر پدر در خانه بود جلوی درب آن را بر سرم می کشیدم و به خانه میرفتم.

یادم نمیرود روزی را که در شمال کشور نمیدانم به خاطر سر نکردن چادر بود یا بیرون بودن موهایم که با نگاه سنگین و ترسناک پدرم به درون ویلا رفتم و آن قدر کتک خوردم که هنوز قلبم از به یاد آوری آن لحظات می لرزد.

پدرم سال هاست که از دنیا رفته و من هنوز حتی در خواب هایم از او عصبانیم. در کابوس هایم هنوز چادر در میان کیفم است و من هنوز از نگاه پدرم میترسم. او جسمش و روحش را به این انقلاب فروخته بود. بخشی از چشمانش را در جنگ و روحش را پیش و یا پس از آن.. .نمیدانم...! گاهی فکر می کنم دیوانه شده بود. مردی تحصیل کرده که بخشی از عمرش را خارج از کشور گذرانده بود تمام رویاهای دخترانه ام به باد داد.

من افسرده ام، مثل خیلی از زنان دیگر و این نوشته ها که تنها بخشی کوچک از اتفاقاتیست که بر من گذشته را برای این نوشتم که بگویم من از داشتن حجاب ناراحت نیستم. من از ترسی که همیشه با من است آزرده ام.

مرداد ۱۳۹۱

-----------------
توضیح صفحه:
عکس به درخواست ارسال کننده ویرایش شده است. همچنین نویسنده خاطره برای ما نوشته است: من دوست ندارم کسی در مورد پدر من قضاوت کند. من روزهای خیلی بدی را برای آزادی ام گذرانده ام. اکنون حداقل در دنیای خودم آزادم و اجازه نمیدهم هیچ مردی حتی همسرم در مورد من و زنانگیم قضاوت کند. من آزادم...

-----------------
+ انتشار مطلب تنها با ذکر منبع |صفحه برابری زن=مرد| مجاز است.
+ ایمیل ما: page.barabari@gmail.com

خاطره سی و ششم / شیدا.ش از تهران نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ موهایم را از ته میتراشم تا شاید حسرت وزش باد در میانشان را کمتر بخورم



میخواهم از همین چند ماه پیش برایتان بگویم چون آنقدر برایم تلخ و دردناک بود و هست و خواهد بود که همه ی گذشته و خاطرات عذاب آور خود و هم نسلهایم را برایم ساده تر و قابل هضم تر میکند.

میخواهم از اتفاق تلخی بگویم که در قرن بیست و یکم و اوج همه ی فناوریها و اطلاعات و اختراعات برایم افتاد و باعث شد برای مدتی آنقدر به تفاوتها و تبعیضها فکر کنم که مغزم منفجر شود.

هجده دیماه ۱۳۹۰ به همراه پدرم برای بازدید از گالری عکاسی یکی از دوستانش از خانه حرکت کردیم. قرار شد بدلیل نزدیکی گالری به میدان انقلاب اول برویم و از کتاب فروشیها دیدن کنیم. با مترو رفتیم و در ایستگاه انقلاب پیاده شدیم، من آنروز اصلن آرایش نکرده بودم و چهره ام هیچ چیز خاصی برای جلب توجه نداشت، یک پالتوی سرمه ای که روی زانوهایم قرار میگرفت پوشیده بودم به همراه بوت ساقدار که شلوارم در آن قرار میگرفت...

همین که از در خروجی مترو خارج شدیم آقای به اصطلاح پلیس جلوی من و پدرم را گرفت و خانومی آمد و دست مرا از دست پدرم جدا کرد و گفت برای امضای یک تعهد نامه باید سوار ون شوید و بعد از آن سریع پیاده میکنیمتان! من و پدر از همه جا بیخبرم آنها را باور کردیم و من سوار شدم. سوار شدن همانا و منتقل کردنم به پایگاه دوازدهم فروردین همانا! پدرم که بسیار مضطرب شده بود کاری کرد که آنها او را پشت سر ما و سوار بر بنز قدرتشان آوردند به پایگاه، پدرم خودش بازنشسته ی ارتش بود! خلاصه من که خیلی متعجب شده بودم و از دروغ گفتن آنها حالم بد شده بود شروع کردم به اعتراض و اعتراض من باعث شد تا یکی از ماموران زن به من توهین کند و مرا مفسد فی الارض بنامد. دیگر صبرم تمام شده بود و جوابش را میدادم، آتقدر گفتم و گفتم و گفتم که با دستش محکم بر روی دهانم کوبید؛ همه ی این اتفاقات در ون افتاد...

وقتی رسیدیم مثل مجرمان جانی مرا به بازداشتگاه بردند و به پدرم گفتند باید مجبورش کنی که از ماموران ما عذرخواهی کند. پدرم که خوب این جانیان را میشناخت ازم خواهش کرد که بیا و عذر خواهی کن چون امکان ندارد که اینها رهایت کنند. بر عکس همیشه که در مقابل سختیها زود میشکستم اینبار گفتم که هرگز امکان ندارد که عذرخواهی کنم، تازه من شکایت هم دارم، همه ی روز را نگهم داشتند و بماند که چه شکنجه های روحی و روانی ای به من وارد نکردند. رئیسشان که هنوز و هر شب چهره اش جلوی چشمانم هست و می آید حرفهایی به من زد که مو به تنم راست میکرد!! او میگفت همین شما دختران ... هستید که باعث فساد پسران جوان میشوید چون آنها با دیدن شما نمیتوانند خودشان و شهوتشان را کنترل کنند و در نهایت به فساد کشیده میشوند!

باورم نمیشد من،شیدا دختر ته تغاری خانواده ام که از گل نازکتر نشنیده بودم و همیشه سرم در لاک خودم بود متهم به این همه فساد و فحشا میشوم؛

باورتان نمیشود که آخر شب مرا به همراه دو زن دیگر که یکی قتل کرده بود و دیگری قاچاقچی بود در یک ماشین مخصوص زندانیان گذاشتند و به وزرا فرستادند. ساعت از یک نیمه شب هم گذشته بود و حالا بود که ترس تمام وجودم را گرفته بود ولی اصلن نشان نمیدادم. خلاصه بعد از بازجویی و کلی اثر انگشت گرفتن و عکسهای مختلف ،پدرم را احضار کردند؛تمام مدارک معتبر من و پدر(به عنوان ضامنم)را گرفتند حتی شماره های تلفن همراه و تلفن ثابت خانه...

از هجده دی ماه تا حدود بیستم بهمن ماه باید هر چند روز یکبار میرفتم و خودم را معرفی میکردم و پدرم همواره با من بود. بعد از بیش از یکماه و با گرفتن تعهداتی بس دردناک و تحقیر کننده مدارکمان را تحویل دادند و به من هشدار دادند که اگر یکبار دیگر تکرار کنم به عنوان مجرم سیاسی دستگیرم خواهند کرد.

اگر خودم خواننده ی این متن بودم شاید کمی شک میکردم در حقیقت داشتنش، اما این عین حقیقت بود که برایتان گفتم و نوشتم. تازه سعی کردم که خیلی خلاصه اش کنم... شبی نیست که کابوس نبینم و تنم نلرزد، هر وقت میخواهم بروم بیرون تمام اعضای خانواده ام مضطرب و نگران میشوند و بیشتر از آنها خودم...

اسم آن جناب سرهنگ قلابی و بی ادب را همیشه در ذهنم حفظ خواهم کرد تا شاید روزی به او یاد آوری کنم حرفهایش را...!!

من دو سه باری هست که موهای سرم را از ته میتراشم، یکبارش بر میگردد به ۵ سال پیش که تازه با چیزی بنام گشت ارشاد برخورد کرده بودم. آن روزها به خودم گفتم باید اعتراضم را نشان بدهم حتی اگر فقط خودم و تعداد اندک افراد اطرافم آن را ببینند و بشنوند. موهایم را از ته تراشیدم... به خودم گفتم چه فایده که این موهای زیبای خدادادی را همه اش پنهان کنم و وقتی باد می وزد جلوی بازیشان با باد را بگیرم؛

این کار را دوباره در سال نود تکرار کردم و موهایم را تراشیدم تا شاید حسرت رقص در باد را نخورند...

-----------------
شیدا.ش.ادیب متولد ۶۴ از تهران - مرداد ۱۳۹۱

خاطره سی و پنجم / میم.گ، نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ ترس و دلهره زمان دستگیری برای حجاب از دوره تیراندازی های زمان شاه هم بیشتر بود


-----------------
ای
شادی
آزادی
ای شادی آزادی
روزی که تو بازآیی
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد
»»» ه.ا. سایه

فکر می‌کنم ۱۶ سال بیشتر نداشتم. فکر می‌کنم، در اوجِ شکوفایی نوجوانی م بودم!؟ یادم میاد اون موقع کفش‌هایی‌ مًد شده بود که پاشنه‌های کوتاه و فلزی اونا روی آسفالت‌های داغ تهران صدا میکرد و این شد که کفش‌ها اسم تق تقی‌ رو به خودش منتصب کرد. بیشتر خانوما و دختر‌های جوون از این کفش‌ها داشتند. خواهر منم که سه سالی‌ از من بزرگتر بود یه جفت از این کفشها خریده بود.

یک روز خواهرم با من و خواهر کوچکترمان که شاید ۲ سال بیشتر نداشت رفتیم بیرون. خواهرم هم تق تقی‌‌های خودش رو به پا کرد. من هم چون اون وقتا ریمل رو خیلی‌ دوست داشتم و مژه هام هم حسابی‌ بلند بود کلی‌ چشم‌ها رو آرایش کرده بودم..اما فقط آرایش چشم داشتم. اونوقتا مانتو‌ها کوتاه نبود بلکه بلند بود و گشاد و اپل داشت.

هیکل‌های کوچیک نحیف لاغر ما تو این مانتو‌ها که مثل لباس بازیکنان هاکی بود واقعا خنده دار بود!! البته این چیزی ‌ست که سالها بعد به اون رسیدم... بگذریم! پیاده به سمت پارک دانشجو و چهار راه ولیعصر راه افتادیم. تق تق پاشنه‌های کفش خواهر بزرگم بر روی آسفالت خیابون انقلاب حکایت از حس شیطنت آمیزِ جوانی میداد. جوانیی که در این شیطنت‌های کوچک خلاصه میشد ...

شیطنت‌هایی‌ که شادی رو به جان‌های جوان ما باز میگردوند اگرچه که مدتی‌ کوتاه. هر سه خواهر می‌رفتیم و خوشحالی‌ خوبی‌ داشتیم چون قرار بود بستنی بخریم بریم پارک و روی یه نیمکت بشینیم و طعم خوشمزه بستنی رو در دهان‌های گس تابستونی مون حس کنیم...با این افکار و دلخوشی کوچکی که در پیش رو داشتیم به سمتِ پارک می‌رفتیم که ناگهان متوجه شدیم حدوداً چندین قدم جلوتر یک پاترول سپاه و یک پیکان خاکستری پشت سر اون مشغول به گرفتن مردم بود.

خواهرم به من گفت: بهتره بریم اون دستِ خیابون. هر دو دستپاچه بودیم. رنگ خواهرم مثل گچ شده بود. خواهر کوچکتر مون رو بغل گرفت خواستیم به سمت جدول و خیابون بریم که بریم اون دست خیابون اما هیچ پلی‌ نبود و از داخل جوی هم نمی‌شد که بریم. تنها پلی‌ که بود کمی‌ جلوتر بود که با رفتن به سمت اون به گشت سپاه (برادران) و بعد از اون هم به (خواهران)ِ نهی از منکر نزدیکتر از پیش میشدیم.

قلبم به شدت میزد و سرآسیمه بودم. نمیدونستم چیکار کنم فقط ماشین وار به دنبالِ خواهر بزرگترم بودم. اون که طفلکی یه راه کوچیک ی‌ کنار یه جدول و ماشین‌های پارک شده برای عبور از جوی و رفتن به اون دست ِ خیابون پیدا کرده بود با سرعت بچه بغل میرفت منم به دنبال او. تق تقی‌‌ها هم همینجور صداش می‌اومد و من در دلم به پاشنه ها، به فلزِ سرِ پاشنه که صدا میداد به کفاشایی که مبتکرِ این کفش‌ها بودن و به برادران و خواهران و صحنه‌ای که روبرو چندین قدم جلوتر میدیدم (اینکه مردم رو می‌گرفتند و داخل ماشین‌ها میبرددند...) ...چه می‌دونم... به زمین و زمون فحش میدادم...و هزار و یک فکر تو سرم بود در حالیکه قلبم به شدت میتپید و حسابی‌ هول کرده بودم...دنبال خواهرم میرفتم که یهو متوجه شدم درست وقتی‌ که خواهرم به خیابون رسید پشت یکی‌ از ماشین‌ها که پارک شده بود و منتظر من بود که با هم بریم آن دست خیابون...

یک دفعه یکی‌ از اون برادران پرید و جلوی ما ظاهر شد و با اون نگاه کریه ش پرسید که: کجا با این عجله؟ بفرمایید از اینطرف! با این صدا و دیدن این چهره هر دو و رفتیم. تنم یخ کرد زانو هام سست بود و نمیتونستم راه برم و میلرزیدم. حالاتی و احساساتی‌ که حتا دوره تظاهرات انقلاب ۱۳۵۷ وقتی‌ همراه بزرگترا به تظاهرات می‌رفتیم هم حس نکرده بودم.

حتا وقتی‌ که سرباز‌های شاه تیراندازی میکردند، حتا یه شب که حکومت نظامی بود و ما دیر مون شده بود که بریم خونه‌...حتا اون شبها هم این حس رو نداشتم. احساس عجیب غریبی بود...

اون برادر ما رو به سمت پاترول و پیکان پشت اون هدایت کرد و وقتی‌ به همدستانش رسید با مسخره و پوزخند خطاب به دوستانش گفت: فکر کردن می‌تونن قایم بشید!! همونجا مشتی کلمات رکیک خطاب به من و خواهرم گفت. به ما گفتن بریم داخل پیکان. وقتی‌ نزدیک در پیکان شدیم دیدیم که قبل ما ۲ تا دختر جوون دیگه پشت نشسته بودند اما من و خواهرم که بچه بغل هم داشت مجبور بودیم به زور اون پشت بشینیم چون سه تا خواهر در جلوی ماشین نشسته بودند.

از چهره خواهرا فقط چشم‌ها شون دیده میشد.یکی‌ مسن تر بود و عینک داشت چهره خیلی‌ خشن و کریهی هم دشت و شنیدم که به دخترای قبلِ ما فحش میداد و دوتای دیگه هم حرفهای او رو تایید میکردند. ما رو که دید یکدفعه شروع کرد به داد و بیداد کردن به سرِ ما و پرسید که:ا ین چه وضعشه؟ این چه ریختی؟ من و خواهرم که شوکه شده بودیم هیچی‌ نمیگفتیم. خواهر بزرگم خواهر کوچیک مون رو محکم بغل کرده و به سینه خودش چسبونده بود. یهو این خواهر پرسید: بچه خودته؟ خجالت نمیکشی؟ شوهر هم داری؟ و چند تا دیگه فحش و ناسزا نصیب ما کرد.بعد رو به من کرد و گفت: تو چی‌! تو خجالت نمیکشی مو بیرون و آرایش داری؟ مگه تو چند سالته قرطی!؟ اونجا پشت ماشین بودیم کنار اون دو تا دختر, یکیشون دیگه کنترل ش رو از دست داده بود و زده بود‌ های های زیرِ گریه. اون خواهر مسن تر که بد اخلاق هم بود و سردسته شون خطاب به اون جوونه که راننده بود گفت:خب راه بیفت بریم... اینا رو باید ببریم کمیته تا ادب بشند
اون خواهر جوون نگاهی‌ به ما انداخت و گفت: حالا بذارین اینجا حلّش کنیم قضیه رو! شاید توبه کنند، خواهر. بدین شکل یکیشون نقش پلیس بد و یکی‌ نقش پلیس خوب رو بازی میکردند.

به ما قوطی کرم‌ای داد و گفت زود باشین اول اینا رو پاک کنید از صورتتون. ما هم از اونجا که شنیده بودیم بعضی‌ ماشین‌ها ی گشت توی کرم خرده شیشه ریخته و به زنهای بی‌حجاب داده بودند تا صورت شون رو پاک کنند زود خواهرم کرم صورت خودش رو از کیفش در آورد و گفت: مرسی‌ ما خودمون داریم. و البته این به خواهرا بر خورد چون کلی‌ چشم غره رفتند و یکیشون هم گفت. نیگا کرم داره خودش مال ما رو نمیزنه! حالا دیگه کمی‌ آروم تر شده بودیم و اون شوک اولیه نبود هر چند هنوز ترس رفتن به کمیته بود. اون دختر هم که هی‌ گریه میکرد...

تو همین شرایط بود که به پیاده رو که نگاه کردم (درب ماشین باز بود و الا اینهمه آدم پشت پیکان جا نمی‌شدیم) بیرون رو که نگاه کردم دیدم پیرمردی که عصا داشت در پیاده رو راه میرفت توسط برادران متوقف شد و به سختی از اون جوی‌های پهن خیابون به سمت پاترول برادران برده شد. با دقت به پیر مرد بیچاره نگاه میکردم تا علت جرم او را جویا بشم.

تنها چیزی که نظرم رو جلب کرد آستین کوتاه پیر‌آهن او بود. باری...بعد از کلی‌ سیم جیم و توهین و تحقیر و تهدید... خواهرم که گویا فکری به ذهنش خطور کرده بود اینطوری گفت: خانوما من عذر می‌خوام ببخشید ولی‌ ما الان باید بریم خونه شوهرِ من اصلا نمی‌دونه منو این بچه و خواهرم اینجا ایم و اگه بدونه اینجوری اومدیم منو طلاق میده و و و..از اینجور داستان ها...


بعد از این داستانِ دروغین خواهرم بود که این خواهرانِ عصبی، خشن و کریه کمی‌ نرم شدند و با کلی‌ تهدید بالاخره از ما تعهد گرفتن که قول بدیم دیگه اینجور بیرون نریم چون دفعه بعد دیگه حتما ما رو خواهند برد.

ما هم تعهد دادیم و از ماشین پیاده شدیم. بیرون که رفتم فقط بیرون از پیکان احساس کردم از زندان بیرون اومدم. اما وقتی‌ دور و برم رو نگاه کردم چشمم روی میله نرده‌های پارک موند (اون موقع پارک‌ها هنوز دیوار و نرده آهنی داشت)..بله چشمم روی میله‌های زندانی بزرگتر ثابت مونده بود. بلافاصله پیاده شدیم یه تاکسی به سمتِ خونه گرفتیم. در راه خونه توی تاکسی هر سه ساکت بودیم. خواهر کوچیکم کنار ما نشسته ساکت بود و به ما نگاه میکرد.خواهر بزرگترم در خودش بود و از پنجره بیرون رو میدید. من هم به این همه فکر میکردم و به اینکه تصمیم داشتیم روز مون رو چگونه سپری کنیم و اینکه چطور گذشت...به اون دختر‌ها که هنوز در پیکان مونده بودند...به اون پیر مرد بیچاره و به اینکه داستان دروغین داشتن شوهری سیاه قلب تونست ما رو از یه هم چین مخمصه‌ای نجات بده...اینها و خیلی‌ چیزای دیگه برام عجیب بود و باورنکردنی...همزمان که تاکسی میرفت و از پارک دور تر و دور تر میشد...اون خیابون اون پیاده رو‌ها اون پارک اون نرده‌ها اون هوا اون فضا که تا چندی پیش بهترین خاطرات منو به خود اختصاص میداد حالا یه خاطره تلخ و هزاران حس عجیب و غریب دیگه با خود در برداشت


اولین باری که به طور آزاد و بدون دغدغه روسری خودم رو برداشتم در ترکیه در شهر استانبول بودم. یادم میاد تابستون بود غروب بود و تازه رسیده بودیم از ماشین که پیاده شدیم هوای خنکی بود و نسیم دلنوازی می‌وزید. هنوز روسری به سرم بود که پدرم به من گفت:دخترم آزاد باش! روسری ت رو بردار! وقتی‌ اینکارو با کمی‌ صبر انجام دادم حس عجیبی‌ داشتم. نسیم دلنواز دست نوازش خودش رو بر هر یک از تار‌های موی سر من می‌کشید. این احساس اونقدر با شکوه بود که بغضی در گلو داشتم. نمیدونم چرا؟ به اطراف و پیرامون نگاه میکردم میدیدم اما نمی‌دیدم...خودم اونجا با طبیعت گوئی با اون نسیم دلنواز تنها بودم و یکی‌ شده بودم.خنکای نسیم و حس اون لابلای موها...پشت گردنم و روی تنم... اون غروب زیبا و تکاپوی مردم شهر استانبول اتومبیل‌ها و صدا ها...یه حس عجیب و خاصی‌ به من داد. حس اینکه چقدر اینجا رو دوست دارم در حالیکه اولین بار بود که اونجا بودم.

این موضوع مربوط به سالیان گذشته است. الان سالهاست که در خارج از ایران زندگی‌ می‌کنم..سالیانی که شمارش اونها از دستم در رفته...اما هر بار به اون شب، به اون غروب و اون نسیم دلنواز شهرِ استانبول فکر می‌کنم...این حس خوب رو فراموش نمیکنم. شاید که به همین دلیله که اینقدر از این شهر خوشم میاد...

-----------------
میم.گ - مرداد ۱۳۹۱

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

خاطره سی و چهارم / نفیسه مطلق، عکاس خبری، نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ وقتی از زنان چادری در نماز جمعه ناسزا می شنیدم فکر می کردم حق با آنها بود



-----------------
در ايران چندان با مساله‌ي حجاب درگير نبودم. در خانواده‌اي بزرگ شدم كه حجاب داشتن يا نداشتن حساسيت كسي را برنمي‌انگيخت. هنوز هم در اقوامم هستند معدود دختراني كه برخلاف بزرگ‌ترهايشان حجاب را انتخاب كرده‌اند و برعكس چه بسيار كساني كه علي‌رغم محجبه بودن اطرافيان‌شان نداشتن حجاب را ترجيح داده‌اند. هيچ وقت با حجاب بودن يا نبودن معيار خوب بودن يا نبودن كسي نبود و ما را در شادي‌ها و غم‌ها جدا نمي‌كرد.

در جامعه هم چندان با اجباري بودن حجاب مشكلي نداشتم چرا كه اساسن به آن فكر نمي‌كردم. آن‌قدر به خاطر شغل و شيوه‌ي زندگي‌ام با محدوديت‌هاي اجتماعي گوناگون درگير بودم كه پوشش اجباري كم‌ترينش بود. در عين حال، ياد گرفته بودم مثلن براي رفتن به اداره‌هاي دولتي مانتو و روسري روشن نپوشم. قبول كرده بودم كه يك مسوول در محيط دانشگاه حقوقش را از طريق پاييدن موي سر و سايز مانتوي من دريافت مي‌كند. اما مگر فقط دانشگاه بود؟‌ من از سال‌ها قبل - ‌از هفت سالگي – با ورود به اجتماع عادت كرده بودم به پاييده شدن؛ از همان سال‌ها يادگرفته بودم كه چطور خودم را با تضادهاي محيط خانه و جامعه وفق دهم.

اما واقعيت تلخ اين است كه من به هر تذكر، آيين‌نامه و قانون نوشته و نانوشته كه به من مي‌گفت چطور خارج از خانه مو و بدنم را بپوشانم تن داده بودم! قانع شده بودم كه اگر عكس بي‌حجاب من در يك مهماني در مدرسه لو رفته باشد حق با خانم ناظم است. قبول مي‌كردم كه بعد از هزار خواهش و تمنا جهت عكاسي از يك مقام دولتي،‌ تنها به خاطر نازك بودن جوراب‌هايم پشت درها بمانم. ناديده مي‌گرفتم بريده شدن بخشي از تصوير خودم را در يك رسانه به خاطر رعايت نكردن حجاب كامل.

پذيرفته بودم از كنار ناسزاي زن‌هاي چادري كه در برنامه‌هاي عكاسي خبري مثل نماز جمعه، تظاهرات و مكان‌هاي عبادي مي‌شنيدم به راحتي عبور كنم. به نظرم مي‌آمد كه حق با آن‌ها بود و وظيفه‌ي من احتياط و مراعات بيشتر.

اولين شوك،‌ اولين چرا براي من در مورد حجاب اجباري با سفر به سه كشور اسلامي عراق،‌ تركيه و بعد مالزي ايجاد شد. بيش از هشت سال است كه در كشور مالزي زندگي مي‌كنم. روزي نيست كه مشاهده‌ي زندگي جوانان اين كشور آن چراي بزرگ را جلوي چشمانم نياورد.

چرا اجبار؟ چرا تنها در كشور من؟ چطور است كه زنان در كشورهاي اسلامي عربي و غيرعربي حق انتخاب حجاب دارند؟ حجاب در ايران از كي و چطور شروع شد؟ چرا اعتراض به اجباري شدن حجاب در اوان انقلاب راه به جايي نبرد؟ ... چقدر غمگين مي‌شوم براي آن همه انرژي كه صرف پاييدن و پاييده شدن صرف مي‌شود.

اين صفحه و این فراخوان خاطره نویسی در مورد پوشش اجباری و پوشش آزاد فرصتي‌ست كه با صداي بلند بگويم؛ آزادي پوشش – كه از ما در ايران دريغ شده - كم‌ترين چيزي‌ست كه انسان بايد در زندگي به آن فكر كند، كه كم‌ترين چيزي‌ست كه انسان‌ها در كشورهاي ديگر به آن فكر مي‌كنند.

-----------------
نفیسه مطلق - مرداد ۱۳۹۱
+ انتشار مطلب تنها با ذکر منبع |صفحه برابری زن=مرد| مجاز است.
+ ایمیل ما: page.barabari@gmail.com

خاطره سی و سوم / مریم جبینی، فیلمساز، از پاریس نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ بعد از انقلاب اولین تذکر بد حجابی را از دایی خودم گرفتم



-----------------
انقلاب که شد ۱۰ سال داشتم و با مفهوم آزادی اجتماعی برای زنان کاملا آشنا بودم. مدرسه ابتدایی خودم رو در کنار همکلاسیان پسر گذرانده بودم و اصلا مشکل و موردی با هم نداشتیم. درخانواده مادرم تقریبا همه حجاب داشتند و در خانواده پدرم بی حجاب بسیار داشتیم.

بعد از انقلاب اولین هشدار بد حجابی رو از دایی خودم گرفتم و با او به جروبحث پرداختم. پدر بزرگم در دفاع از من گفت: عزیزم حجاب رو در باطن آدمی باید جستجو کرد. مو فقط ظاهر آدمیست. اگر حجاب به مو بود سرت رو تیغ بزن و برو بیرون. وقتی مویی نباشه بدحجابی هم نخواهد بود.

در مدرسه راهنمایی به اجبار روسری بر سر گذاردیم و در دبیرستان به اجبار مقنعه.در دانشگاه بیشترین حقارت را بر ما تحمیل میکردند. من دانشجوی رشته تولید دانشکده صدا و سیما با گرایش کارگردانی انیمیشن بودم.

محیط دانشجویی تلویزیون همیشه نسبت به دانشگاههای دیگر سخت تر بود و حجاب بسیار مشکلتر. در سالهای بعد از جنگ محیط از خفقان بیشتری برخوردار بود و ما مانتوهای بسیار بلند و گشاد تا روی قوزک پا بر تن میکردیم.

بیاد دارم در طی این سالها مدتی مانتویی به رنگ سبز بسیاربسیار تیره به تن میکردم که این رنگ برای من در گزینش استخدامیم موجب دردسر شد و مرا از گزینش رد صلاحیت کردند. وقتی در اعتراض علت را جویا شدم به من گفتند رنگ جلف و زننده میپوشیدی.

مدت ۱۵ سال در تلویزیون بدون استخدام کار کردم و ۴ بار مکرر از گزینش رد صلاحیت شدم.

زمانی که ایران را برای همیشه ترک کردم مانتوی خودم رو در سطل اشغال عمومی در خیابان انداختم. این همان چیزی بود که حکومت - جامعه و اجتماع ایران آنرا به اجبار بر تن من کرد و من آنرا در سطل اشغال عمومی در خیابان و به اجتماع باز گرداندم.

-----------------
مریم جبینی - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره سی و یکم/ شبنم از تهران نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ با چادر هم مورد اذیت و آزار قرار میگرفتم



یادمه وقتی روزنامه ی دانشگاه آزاد رو گرفتم و دیدم اسمم تو قبول شده هاست خیلی خوشحال شدم.

با پدرم رفتم برای ثبت نام تو شهر یزد، دانشگاه میبد. اونجا فهمیدم سر کردن چادر تو دانشگاه اجباری هست. با کلی ناراحتی و کلنجار رفتن قبول کردم به خاطر آیندم این شرط رو قبول کنم و برم دانشگاه. من که هیچ وقت چادر مشگی به سر نکرده بودم با کلی مصیبت این چادرو تو اوج گرما و سرمای اونجا سر میکردم اگه نمیتونستم خوب سر کنم حراست بهم اخطار میداد. اگر هم سر پیچی میکردم در نهایت اخراج. سعی میکردم به بیخیالی خودمو بزنم تا این چهار سال سیاه تموم بشه.
یکی از چندین اتفاقاتی که برام افتاده میخوام چندتایی را براتون عریف کنم.

برای اینکه بتونم خرید کنم لوازمی که نیاز دارم مجبور بودم به شهر میبد برم. با سر کردن چادر مشگی و بدون آرایش رفتم میبد خریدهامو کردم و موقع برگشتن کنار خیابون وایساده بودم که تاکسی بگیرم برم خوابگاه یه موتور سوار که با یه پسری که پشتش نشسته بود منو به لفظ بدی خوندن و به صورتم تف کردن . خیلی خشکم زده بود و نمیدونستم واقعا اون لحظه چه اتفاقی افتاده باورم نمیشد .بعد از اون دفعه وقتی بازم برام تکرار شد دیگه پامو تو اون شهر نذاشتم.

با چادر هم وقتی تو خیابونها قدم میزدم مردها گویا تحریک می شدند و میگفتن خونه خالیه، زنم نیست، بیا بریم عشق و حال!، بهت خوب حال میدم!! خوب پولیم میدم!! راضیت میکنم بیا!.... حتی در خیابونها با اینکه چادر سرم بود مورد اذیت و آزار قرار میگرفتم.

به یاد دارم یه بار داشتم تو پیاده رو قدم میزدم برم سمت آژانس، ماشین بگیرم برم خونه؛ اون روز ماه رمضون بود هوا هم خیلی گرم بود. ( اینم بگم اون روز با مقنعه و مانتو مشگی و شلوار پارچه ای بودم کاملا تیپم ساده بود)

صدای یه موتورو شنیدم پشت سرم، توجهی نکردم به راه خودم ادامه دادم .موتوری وقتی بهم نزدیک شد دست کشید به بدن من و فرار کرد اون لحظه فقط تونستم بهش بتوپم با خودم گفتم اگه ایندفعه بیاد پدرشو در میارم.
شنیدم دوباره نزدیک شد... دوباره این کارو کرد کیفمو انداختم زمین دنبالش دویدم و گرفتمش. اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم، این همش تو ذهنم تکرار میشد متجاوزگره این پسر، باید حقشو بذارم کف دستش؛ باید تحویل پلیس بدمش. میزدم تو سر و صورتش و نمیذاشتم فرار کنه نصفه لباسش پاره شده بود. مردم دورم جمع شدن گفتن چی شده خانوم بهشون گفتم این پسره چیکار کرده بهم گفتن ولش کن خانوم بدبخت نون آور خانوادس، بهش رحم کن!! گفتم نه زنگ بزنید به پلیس. باید پلیس بیاد ازش میخوام شکایت کنم.

خیلی دوروبرم شلوغ شده بود، خیلی ها دورم بودن همه میگفتن ولش کن، منم میگفتم نه. همه ای مردا بهم میگفتن یه کاری کرده دختره که این پسره این کارو کرده! باورم نمیشد که مردای با غیرتی که من تصور میکردم منو اون کاره میبینن. یه مرده که سوار موتور بود و خانومش (چادری بود) پشتش نشسته بود اومد گفت دخترم ولش کن بره، تو این ماه عزیز این کارو با این پسر نکن! گفتم اگه با دخترت که ناموسته این کارو میکردن اینو با خودت میگفتی یا اگه با زنت این کارو میکردن بازم اینو میگفتی ؟! زنش گفت: راست میگه دختره ..........

گفتم فکر کن منم دخترت، منم ناموست!! الان زنگ بزن پلیس بیا. مرده هیچی نگفت رفت. گفتم به یکی از مردا که کیفمو بیاره وقتی بهم دادن کیفمو با اینکه همچنان با یه دستم پسررو نگه داشته بودم تا اومدم به پلیس زنگ بزنم مردم دورمو گرفتم و پسررو از دستم فراریش دادن.

به قدری مردا خوشحال بودن که بهم میگفتن تو خودت یه کاری کردی که اون این کارو کرده!! جالبه بگم داد میزدن و بهش میگفتن فرار کن. بهمشون گفتم بی ناموسید!!... ناموس برای خانواده ای خودتونه. هر چی میتونستم میگفتم، بغض راه گلومو بسته بود اما اجازه ندادم غرورم جلوی این مردای هرزه از بین بره رفتم به سمت آژانس ماشین گرفتم و رفتم خونه تا چندین روز حالم بد بود.

حجاب برای من هیچ وقت امنیت و آرامش نیاورد. منم به عنوان یه دختر ایرونی خیلی چیزا بهم گذشته اینا کوچکترین اتفاقاتی بوده که برام افتاده. دلم از این همه محدودیت و نابرابری پره.

-----------------
شبنم از تهران - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

خاطره سی ام / اسما یتیم زاده فارغ التحصیل رشته علوم سیاسی از شیراز و ساکن سوئد نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ تو نمیتوانی مرا به حکم زن بودنم، از انتخاب پوشش آزادم محروم کنی



درست یادم میاید اولین باری که کسی برای لباسم به من تذکر داد دانشجو شده بودم و با شوق تمام وارد دانشگاه شده بودم.

محیطی جذاب که برای تمام دختران هم سن من جالب بود ولی بخاطر ظاهری که داشتم مدام مورد اعتراض بسیج و حراست دانشگاه قرار می گرفتم به طوری که اول از خوابگاه اخراج شدم. بعد از طرف دانشگاه احظار شدم. مسؤل دانشگاه به من متذکر شدند که بسیج دانشگاه تقاضای اخراج شما را دارد.

بعد از دانشگاه اینقدر در محیط بیرون این تذکر و حتی بازداشت ها تکرار شد که دیگر دلیلشان از دستم در رفته بود، اما من هرگز از آزادی ای که خواهان آن بودم برنگشتم، چرا که برای من روشن بود چه می خواهم و به دنبال چه هستم.

می خواستم دیواری که میان رن بودن من و دنیای مردسالارنه وجود داشت بریزد. نابود کنم تمام نگاههای هرزگی رو که نسبت به پوشش من بود و بگویم من و تو در انتخاب پوششمان ازاد هستیم... تو نمیتوانی مرا به حکم زن بودنم از این انتخاب محروم کنی.

بعد از ۳۰ سال حالا در اینجا ازادنه پوششم را انتخاب کرده ام اما هنوز برای زنان جامعه ام تلاش می کنم تا روزی این تبعیض برداشته شود.

-----------------
اسما یتیم زاده - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره بیست و نهم / فاطمه خردمند، خبرنگار و روزنامه نگار، نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ هنوز پدرم با چشماش، غم کنار گذاشتن چادرم رو به من می فهماند




چه چیزی با ارزش تر از انتخاب آزادانه برای یک انسانه؟ در دین اسلامی که این جماعت متظاهر به فساد کشیدنش هم بالاترین ارزش کرامت و آزادی و حقوق انسان هاست و اولین تذکر حجاب هم در قرآن اول به مردها داده شده. پس چطور به خودشون اجازه این زورگویی رو میدن؟

شاید تفاوت من با بقیه دوستان زیاد باشه ولی باز هم زنی هستم با انتخاب متفاوت .... دوست دارم از این منظر هم به حجاب نگاه کنیم. به هر حال هر ایرانی در ۳۰ سال گذشته با درصدی از این جریانات دست به گریبان بوده.

تجربه من از انتخاب متفاوتم در خانواده ای به شدت مذهبی که چیزی از انقلاب یا بهتر بگم شورش کم نداشت بسیار تلخ و شکننده بود. البته خانواده ام اونقدر فهمیده بودن که بهش احترام بذارن و قبولم کنن

ولی هنوز ........

هنوز پدرم با چشماش غم کنار گذاشتن چادرم رو بهم میفهمونه
هنوز مادرم گاهی بهم میگه از حجابت راضی نیستم.
هنوز نه موهامو بیرون گذاشتم و نه لباس لختی پوشیدم.
هنوز ............

این در شرایطیه که با باورهای مذهبی بار اومدم و یاد گرفتم اسلام برای اخلاق و حقوق انسانها اومده نه برای زورگویی و با همین باور و استنادات قرآنی و اعتقادیم به این نتیجه رسیدم که در زمانه امروز حجاب به مفهوم پوشیدن سر و صورت و اندام نیست بلکه اخلاق و وقار و شان انسانیه که برتری ایجاد میکنه حالا چه زن باشه چه مرد تفاوتی نداره

نسل من همیشه شنیدن که مادر و پدراشون تابو شکن بودن، جلوی ظلم ایسادگی کردن و حق گو بودن.....(جدای از نتیجه اش که باعث تاسف شده.....) نسلی بار اومد که در ناخودآگاه به حق گویی و انقلاب بر اساس باورهاش عقیده داشت ولی وقتی خواستیم به این باورها عمل کنیم جوابمون باتوم و زندان و خفقان شد....

اون کسانی که همیشه زندون رفتن بچه هاشون رو با افتخارتعریف میکردن، زندون رفتن نوه هاشونو باعث انحراف نسل بعدی می دونن. چرا؟

جالبه که ما همون خود اوناییم. خود خودشون........... با تفاوت حق طلبی بر اساس آزادی و برابری ، بدون در نظر گرفتن جنسیت، ملیت، اعتقادات و مذهب

به هر حال من یک زنم با حق انتخاب و اجازه گرفتن این حق رو به هیچ کس نمی دم هرچند هنوز خودمو موظف به احترام به حریم فرهنگی تحمیل شده به جامعه ام میدونم تا زمانش برسه....

دریا در اعماق وجودش موج داره، حتی اگر اندک زمانی خفته باشه.

-----------------
فاطمه خردمند - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره بیست و هشتم / آهو شکرایی، نویسنده و داستان نویس، نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ این گردن بازت را پسر من می بیند و گناهش پای توست!



حجاب برای من نماد بزرگ شدن بود. اجبار؟ نمی دانم. تا زمانی که هنوز می شد بی حجاب در خیابان ها رفت و دستگیر نشد، آرزوی سر کردن یک روسری هر شب و روز با من بود.

روسری یعنی زن، یعنی بلوغ، یعنی هویت. خوب یادم هست مادرم دو تکه پارچه صورتی و آبی در کمد داشت که همیشه می گفت اینها را گرفته ام دورش را می دوزم و بزرگ که شدید می توانید سرتان کنید.

من بارها و بارها این پارچه هارا سر می کردم، چهار گوش را سه گوش می کردم، چهار تا می کردم و شال می شد. دوباره سه گوش، و مادر که "بچه جون پارچه دوخته نشده، خراب می شه دیگه برات روسری نمی دوزم ها" و من که " مادر پس کی می دوزی؟" "می دوزم مادر، می دوزم، دیر نمی شود". مادر تا آخرین روزهایی که می شد نگذاشت روسری بپوشیم.

اگر آن نیمه رگ سنتی پدر نبود و خانه نیمه ساز وسط خیابان شاید چند سال دیگر هم زمان می برد تا ما روی پیراهن و شلوار مردانه نوجوانی یک روسری هم بیاندازیم. چند سال دیگر هم زمان برد تا مادر راضی شود به جز مانتوی سرمه ای مدرسه پولش را به قول خودش "حروم" مانتو کند برای دو دختر دبیرستانی اش. و ما راضی و خشنود از این پول حرام شده که شده بود سند بزرگسالی ما و حالا می توانستیم مانتوی خفاشی بپوشیم و با دختر عمه جان برویم پارک قیطریه.

از همه بهتر آن چفیه بود که هم نشانی از خاکی بودن و باحال بودنمان داشت و هم بیعتی بود با جبهه های جنگ که عمه جان گفت با این چفیه بیرون نرو، گفتند اگر چفیه را دختران روسری کنند می گیرندشان. اینطور بود که اجبار کم کم وسط آمد. اجبار فقط اجبار حجاب نبود، تصمیمی بود که هر روز برای ما گرفته می شد و فشاری که اعمال می شد تا جایی که کابوس شبهایمان می شد که اگر جوراب نپوشی پایت را می کنند تو گونی پر از سوسک و اگر این ماه سیاه نپوشی می گیرند می برندت فلان جا و قانون ها که جا به جا و روز به روز عوض می شد و در این همه تنوع قانون و تنوع سلیقه یک چیز مشترک بود و آن زور و تهدیدی که شخص اعمال کننده سلیقه می توانست بر سر شخص اهمال کننده آن سلیقه بیاورد.

خوب یادم هست روزی که از سرناچاری گرمای چهل درجه تابستان و سیاهی پوشش ماه محرم گرمازده و بی حال به مسجد رفتم تا آبی به سر و روی خودم بزنم، خوب یادم هست که زنان وضوگیران چطور چون زن برهنه ای که برای خودفروشی به میدان شهر آمده نگاهم می کردند، و آنان که متدین تر بودند به نگاه هم بسنده نکرده بلکه چند کلامی اندرز، تاسف و کمی هم دشنام در خانه خدا به من بنده خدا نصیب کردند.

اجبار در حجاب به کمیته و وزرا و مدرسه و حراست ها محدود نمی شد، زنان چادری در کوی و برزن اجازه داشتند به غیر چادری ها تذکر بدهند.

روزی زنی پای باجه تلفن مچم را گرفت که "این گردن بازت را پسر من می بیند گناهش پای توست. بعد نگویید پسر ها بدند، دخترها هرزه شده اند" و کرامت انسانی من فروریخت. و من خاموش، از ترس.

روزی مردی از انصار در دانشگاه از کنار من رد شد و به نجوا گفت "حجابت رو درست کن" و من درست کردم، و فروریخت، خاموش.

روزی زنی ... و من خاموش.
روزی مردی... و من خاموش.

از ترس وزرا بود یا نگاه های تشنه مردان خیابان که دیگر مادر هم می گفت مادر این خیلی تنگ است، پدر می گفت خیلی کوتاه است، خواهر می گفت امروز شهادت است این را نپوش، و روزی را دیدم که پسرم، نوه زنی که هرگز از پارچه هایش روسری ندوخت کنارم راه برود و بگوید چه بپوشم و روسری ام تا کجا می تواند عقب برود.

اولین تجربه حضورم در دانشگاه های فرنگ، و زیباترینش، حس آزادی و انسانیت به من داد. برای رسیدن به محوطه دانشگاه از هیچ حصار و در و دروازه "فاطمه کوماندو" یی رد نشدن بهترین حس کل دوره دانشگاهی من بود... اولین روز دانشگاهم بی آنکه دستمالی برای پاک کردن به لب بکشم یا سنجاق قفلی کوچکی برای تنگ کردن مقنعه هدیه بگیرم، پرخاطره ترین روز در تحصیل من است. و اینجا می بینم که چطور دختران نیمه برهنه سوئدی، با زنان با حجاب پاکستانی، و دانشجویان برقع پوش سومالیایی سر کلاسها می نشینند، با هم پروژه بر می دارند، حرف می زنند، می خندند، قهوه می خورند، بی آنکه اجازه دهند امر به معروف جایگاه انسانی کسی را نسبت به دیگری تغییر دهد.

اینها را می بینم و با خودم می گویم، شاید، شاید روزی هم در ایران ما، نه چادری ها به ما بگویند بپوش و نه ما به آنها بگوییم نپوش...

-----------------
آهو شکرایی - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره بیست و هفتم / محبوبه خوانساری، روزنامه نگار، نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ با روسری داخل ایران اسیر گشت ارشاد می شوم، بیرون ایران زخم زبان



تردید در نوشتن یا ننوشتن. دو عکس من چه در داخل ایران چه در خارج یکی است. اما دردم کجاست؟

این روزها وقتی برخوردهای گشت ارشاد با دخترکان شهر و کشورم را دور از ایران نگاه می کنم مطمئن هستم که من هم با این پوشش اگر ایران بودم به راحتی در همان ون هایی که از گرمای آفتاب تابستانی داغ داغ می شوند، می نشستم و به وزرا می رفتم. چرا که مانتو و لباس کوتاه با رنگ های شاد روسری اصلا خوشایند این روزهای گشت ارشاد نیست. ذهن منجمد آنها، من را که اینگونه حجاب دارم نمی پذیرد. همانگونه که وقتی ایران بودم این ترس همیشه همراهم بود.

اما باز مشکل کجاست؟

ناگزیر به مهاجرت شدم. به خارج از ایران آمده ام. و مشکلِ تازه ای شروع شد. حجاب سر همان بود فقط مانتو برداشته شد.

در همان روزهای اولی که رسیدم، یکی از دوستان نزدیک که خارج نشین است با کنایه و تمسخر به من گفت: هنوز هم می خواهی روسری سرت کنی؟ از این مسخره بازی ها دست بردار، جامعه اینجا قبولت نمی کند. می گفت و می گفت.... جواب دادم: در ایران آزادی بیان نداشتم یعنی اینجا هم نمی توانم آزادی پوشش داشته باشم؟ هیچ نگفت.

یک روز دیگر از درد به خود می پیچیدم. رفتم پیش خانم دکتر ایرانی که سی سال اینجا زندگی می کند. بار دومم بود که پی او می رفتم، بار اول با کلاه رفته بودم و بار دوم با روسری. کمی نگاهم کرد و گفت: دفعه قبل حجاب نداشتی. گفتم: کلاه سرم بود. خیلی جدی و با لحن بسیار بدی گفت: همین شماها با این عقاید تان هستید که باعث شدید اون کشور عقب مونده باشه. از درد به خودم می پیچیدم و شوکه شده بودم. حتی نتوانستم جوابی بدهم.

روز دیگر دوست ایرانی ام در پی دعوت چایی پیشم آمد. داشت تعریف می کرد که فلان دوست ایرانی اش من را چند بار دیده است و پشت سرم گفته که این هم با این روسری اش حتما جاسوس حکومت است!
می گفت خیلی سعی کردم به او توضیح دهم که این دختر (یعنی من) در ایران مشکلات زیاد داشت، خودش تحت فشار بود اما او باور نمی کرد و مرا فقط به خاطر یک روسری اینگونه قضاوت کرد .

گاهی فکر می کنم بیشترین توهین از جانب ایرانی ها نسبت به حجابم در خارج از ایران صورت گرفته همانطور که بیشترین توهین در داخل ایران البته با درجه ای متفاوت توسط مسئولان حکومت به دختران و زنان سرزمینم به خاطر اجبار در پوشش آنها می شود.

چه فرقی دارد این دو؟
هر دو دارند دیگری را به خاطر انتخاب شان تحقیر می کنند.

معتقد به آزادی پوشش در همه جای دنیا هستم. از اجبار بیزارم اما آیا نباید از خودمان شروع کنیم و کسانی که حجاب دارند انتخاب دیگری را به رسمیت بشناسند و کسانی که حجاب ندارند هم اختیار دیگری را محترم بشمارند؟

در غیر اینصورت از آینده کشور هم می ترسم می گویم مبادا فردا باز هم توهین و اینبار تنها نوع اش تغییر می کند مثلا از حجاب اجباری تبدیل به بی حجابی اجباری می شود و یا توهین ها و بدبینی هایی که اینجا وجود دارد در تمام کشور جریان پیدا کند.

کاش می شد به آنجا برسیم که خودمان دست های هم را علی رغم تفاوت هامان بگیریم وقتی یک حکومت همیشه ما را تحقیر می کند چرا خودمان همان کنیم.

-----------------
محبوبه خوانساری - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره بیست و ششم / منصوره.م از ایران که معلم رسمی بوده است نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ یک ماه است جوابت را نمی دهیم تا به سر عقل بیایی و چادر سر کنی!



در سال ۷۳ - ۷۴ بود که در آموزش و پرورش به عنوان دبیر کار می کردم. مراحل گزینش رو سپری کرده بودم و دبیر رسمی بودم اما به شهر دیگر انتقال یافته بودم و باید مدرسه محل کارم تعیین می شد.

به مدت یک ماه تقریبا هرروز بعد از صیحانه به اداره می رفتم برای تعیین جا و نزدیک ظهر دست از پا درازتر برمی گشتم به خانه و متحیر بودم که چرا کسی جواب درست حسابی به من نمی دهد...

بعد از چند روز دوستی پیشنهاد داد که با چادر به اداره بروم و این سردواندن از ان روست...!

وقتی با مسئول انجا بالاخره توانستم حرف بزنم، گفت؛ یک ماه است جوابت را نمی دهم تا به سر عقل بیایی و چادر سر کنی، خوب مدارکت را نشان بده ببینم!

به او گفتم که شما مرا وادار به دورویی کرده اید در حالی که حجاب من اشکالی نداشت و... من با همین حجاب استخدام شده ام... بلافاصله گوشی را برداشت به واحد راهنمایی زنگ زد و گفت خانم فلانی می آید انجا به دورافتاده ترین نقطه شهر در یکی از مدارس راهنمایی بفرست!

و بدین سان آن سال در یکی از مدارس راهنمایی کار کردم که علوم, هندسه, خطااطی و نقاشی, تاریخ و جغرافیا و اجتماعی و ورزش درس می دادم تا ساعت موظفیم پر بشه ...

بماند که یکی از خاطره انگیزترین سالهای تدریسم بود و توانستم با عمق دردهای مردم فقیر حاشیه شهر و به خصوص مردم افغان آشنا شوم اما چادری که مجبور بودم بر سر بگذارم مثل یک ناسزا به دنبالم کشیده می شد.

--------------
منصوره.م از ایران - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره بیست و پنجم / صبا آذرپیک روزنانه نگار نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ تو غلط کردی می خوای حرف امام به من یاد بدی، امام می گه اون گیست را بکن تو!



وقتی پیشنهاد همکارم مسیح علی نژاد را دیدم که زنان خودشان بیایند و از خاطره های شان در مورد حجاب بنویسند پرتاپ شدم توی مجلس، چند سال در آن راهرو ها کار خبری کردم و حالا فقط چند پرده را می نویسم:

پرده اول: خوش حجاب نیستم اما هیچ وقت قانون حجاب بزرگترین مساله زندگیم نبود. چون عادت دارم طوری زندگی کنم که بهم سخت نگذره. همیشه هم مدعی بودم نه زن بودنم جلوی دست و پایم را گرفته نه این روسری و مانتو. این یعنی انتخاب من که پذیرفتم با وجود این قانون به زیستنم در این محدوده جغرافیایی ادامه بدهم. چون هدفم چیزی بجز رهایی گیسوانم در باد بود. لذا دغدغه ام قانون حجاب نبود و قرارم بر این بود که عدم آزادی در انتخاب پوششم تاثیر گذاری روی اهداف و کارم نداشته باشد.

پرده دوم: بهارستان.. سوژه و من خبرنگار که هدفم پرسش های بی ملاحظه از مردان سیاست ست و عزمی که می گوید هیچ چیز جلویم را نباید بگیرد.

موسی قربانی. روحانی نماینده قاءنات. روز رای گیری برای محصولی. در حال دفاع از ثروت و دارایی آقای محصولی در راهرو مجلس و وسط حرف پریدن از سوی من: «مگر امام نگفته بود که پشت هر کاخی کوخی ست پس چرا نوبت به خودی ها که رسید ...؟» سوال نا تمام من و عصبانیت و فریاد او : «تو غلط کردی می خوای حرف امام به من یاد بدی امام می گه اون گیست بکن تو..تو رو اصلا چرا راه می دن اینجا و....

و من روز بعد هدبند زده رو به روی موسی قربانی: «حرف امام را گوش دادم حاج آقا. حالا شما در مورد کاخ بگید. و موسی قربانی : «همه چی رو مسخره گرفتید با تو حرفی ندا م».

پرده دوم. راهروی مجلس. حسینی دولت آبادی. نماینده روحانی. برای سومین بار مشایی به کمیسیون فرهنگی نیامد. «چرا خبر دعوت و نیامدنش را مخفی کردید؟» و پاسخ: «شما اول موهات مخفی کن ...» و من که حالا یاد گرفته ام در برابر این فن اپیدمی سکوت نکنم: «حاج آقا شما هم از اون ور راهرو بدوید بروید اون طرف حتما عمامتون عقب می ره.. خنده نماینده و چند لحظه بعد در حال تند تند راه رفتن بلند می گوید: « بنویس مشایی نیامد به نقل از من» و عمامه سر خورده اش را با دست به جلو می کشد.

پرده سوم: فاطمه آلیا. مصاحبه ای با او کرده ام در مورد نظراتش در مورد مخالفت مراجع قم با وزیر شدن یک زن. چند کنایه معنی دار به مراجع قم می اندازد و هر آنچه می گوید تیتر یک روزنامه شده و او شاکی ست که چرا آن بخش را منتشر کرده ام. معتقد است او حواسش نبوده و من چرا حذفش نکردم؟ پایم به راهرو نرسیده حراست صدایم می کند بانو آلیا نامه داده که تو حجاب نداری راهت ندهیم! مصداق بی حجابی؟ موهای فرفری بیرون مقنعه و نپوشیدن جوراب! نصیحت دوستانه می شم که چند روزی ظاهر نشوم در راهرو تا آتش خشمش بخوابد و حراست راضیش کند به کوتاه آمدن.

پرده یکی به آخر. اسدالله بادامچیان. نماینده موتلفه سر به زیر انداخته و سوال من: «این خودسوزی جلوی مجلس یعنی شما اصولگرایان...» و پاسخ های بی پروای او در مورد اینکه خودسوزی کار اصلاح طلب ها بوده و مردم پر توقع شده اند...فردایش جنجال می شود ان جواب ها برای حزب و بادامچیان تحت فشار فردای انتشار سخنان بی سانسورش این طور دور می گیرد در راهرو: «زن بود .نامحرم بود .سرم را بلند نکردم ببینمش. اگر می دانستم آن دختر امریکایی روزنامه اعتمادست حتی جواب سلامش را نمی دادم.»

پرده آخر: زیادند از این روایت ها. برای من و دوستانی که گاه زن بودن و نوک بیرون زده گیسمان می شود چماقی تا حین زدنش مرد سیاستمدار فرار کند از چنگ بی آ زار سوال هایمان.گاهی یک وجب مانتو بهانه می شود تا کتک بخوریم و تهدید به فروخته شدن در دبی بشویم از سوی مامور گشت ارشاد و شکایتمان به هیچ جا نرسد چون اگر کش می دادیم درهای راهروی بهارستان به رویمان بسته می شد که هیچ، حتی...

روده درازی بود رفیق نا آشنا. دختر هم وطن. مرد مملکتم. تنها برای اینکه بگویم سخت باور دارم با تمام این ها باید ماند و تحمل کرد و حتی اگر شده به اجبار هدبند زد سوال کرد و باز ادامه داد مسیر را... چون هنوز خیلی زود ست برای ترک میدان.

--------------
صبا آذر پیک - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره بیست و چهارم/ آزاده دواچی پژوهشگر و فعال حقوق زنان نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ بزرگ شدن زیر سایه ی ترس از تجربه های مشترک هر زن ایرانی است.


بزرگ شدن زیر سایه ی ترس از تجربه های مشترک هر زن ایرانی است. بزرگ شدن زیر نگاه هایی که همیشه انگشت اتهامشان به سمت تو ست. تویی که گناهی نداری و فقط دوست داری آن گونه زندگی کنی که می خواهی، مالک بر تن و سرنوشت خودت باشی، اما همیشه باید در گیر این نگاه ها باشی،
همیشه چیزی هست که وقت بیرون رفت از مواجهه شدن با آن هراس داشته باشی و بعد می فهمیدی که ایراد از تو نیست ایراد از کسانی ست که تو را آن طوری می بینند که خودشان دوست دارند .آری ! آن ها همه جا هستند ، همه جا ....
اولین بار که به خاطر حجابم من را گرفتند، ۱۳ سالم بود. دختری نوجوان پر از آرزو و تازه وارد دنیای بزرگتر ها شده بودم. داشتم به کلاس زبان می رفتم. مانتوی تازه ای را که گرفته بودم به تن کرده بودم. شاید جزو روزهای اولی بود که یک مانتوی بلند پوشیده بودم با کمری که سفت بسته می شد. تازه دنیای مد بزرگترها را داشتم تجربه می کردم، دنیایی که دوست داشتم هنوز بیشتر تجربه کنم، آن هم درسنین نوجوانی .
هنوز در افکار خودم غرق بودم که متوجه چند اتوبوس و شلوغی های در خیابان شدم ، اهمیتی ندادم شاید دوست نداشتم مدلی را که برای خودم آزادانه درست کرده بودم به هم بخورد. خیالم انگار جمع بود در خودم مشکلی نمی دیدم، شاید برای همین بود وقتی که مامور زن به من تذکر داد راهم را گرفتم و رفتم. اما آن ها ول کن نبودند، چند نفر شدند تا به زور به داخل اتوبوس راهنمایی ام کنند. انگار چند نفری زورشان بیشتر می چربید، در آن میان نگاه سنگین یکی از مأموران را حس کردم. چشمهایش را به من دوخته بود هنوز سنگینی آن نگاه یادم مانده است. تمام تنم از ترس می لرزید...
اولین بار بود آن هم در سن نوجوانی که این اتفاق برای من افتاده بود . اما آن قدر مغرور بودم که نزنم زیر گریه. نگاهی انداختم به بقیه ی دخترهای توی ماشین داشتند گریه می کردند. یکی از آنها اشک می ریخت و التماس می کرد، یک لحظه بغضم گرفت، اما خودم را کنترل کردم . یکی از زن ها با لحن تندی گفت "زود باش تعهد رو امضا کن" . " تعهد "؟
خیلی با معنی اش آشنا نبودم ، اما می دانستم باید چیزی را امضاء کنم .همان زن من را ترساند " این بار تعهد می گیریم دفعه ی بعد بلایی به سرتون میاریم که دیگه این طوری بیرون نیاین " بغضم را نگه داشتم و پرسیدم " چه طوری نیام مقنعه سرمه " گفت: " چندسالته " گفتم " سیزده سال " گفت : " بلبل زبونی هم که می کنی، به خودت نگاه کن موهات بیرونه". به خودم نگاه کردم در ذهن کودکانه ی خودم اشکالی در ظاهرم نمی دیدم که مستحق این رفتار باشم. مقنعه سرم بود، مانتوی مد آن سالها هم بلند بود.
زن سرم داد کشید. ترسیدم وادامه ندادم. از من تعهد گرفتند من هم آدرس خانه مان را دادم. از آن به بعد تا چند هفته اضطراب داشتم . دوستانم می گفتند برایت پرونده درست کردند و من تا مدتی می ترسیدم بیرون بروم . آن قدر ترسیده بودم که حتی به مادرم هم نگفتم ، هر روز منتظر خبر بد بودم. یکی ازدوستانم گفت "دفعه ی بعد که گرفتنت آدرس الکلی بده !" . با خودم گفتم یعنی قرار است بازهم تکرار شود . باز تعهد ، ترس و بعد هم همان طور بیرون آمدن ما . بعد از آن چندین باراین اتفاق افتاد و هر بار ما دوباره مثل دفعه ی قبل بیرون می رفتیم ، دیگر به دید نشان عادت کرده بودیم ، کم کم یاد می گرفتیم نترسیم . یا شگردهای خودمان را داشتیم مثلا وقتی جلوشان می رسیدیم روسری هایما ن را جلو می کشیدیم و یا مسیرمان را عوض می کردیم ، هر روز شیوه ها ی جدید مقاومت را کشف می کردیم . گاهی هم به این می خندیدم که نتوانستند ما را بگیرند ، گاهی وقت ها این ترس ها را یاد می گرفتیم تا بیشتر بتوانیم جلوشان بایستیم.
تجربیاتمان را برای هم تعریف می کردیم و هر بار انگار چه طور ایستادن در برابرشان را از هم یاد می گرفتیم .
همیشه وقتی یک زن با پوشش چادر را می دیدیم ناخود آگاه می ترسیدیم و دست می بردیم طرف روسری. حتی این اتفاق توی وقتی که ایران هم نبودم افتاده بودم وقتی ماشین مثل ماشین های گشت ارشاد می دیدیم ناخود آگاه یاد روسری می افتادیم. اما در همه ی این سالها و با اینکه بارها و بارها ترسیده بودیم دیگر فهمیده بودیم اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد و هر بارمن از خود می پرسیدم ایراد از من هست یا از این ماموران و نگاه هایی سنگین شان روی تن آدم که به من احساس بدی دست می داد، آن چیزی که برایم غیر قابل تحمل بود این نگاه های سنگین بود، نگاه هایی که می خواست جرم نگاه خودش را به گردن لباس ما بیندازد.
یکی از اتفاقات آخرین بار وقتی بود که با دوستانم سوار ماشین بودیم و ناگهان یک وانت نیروی انتظامی با چهارتا سرباز پشتش جلو ما پیچید . من وحشت کردم . مامور نیروی انتظامی انگار که چند سارق مسلح را گرفته باشد محکم زد روی کاپوت ماشین و گفت"پیاده شو ." اما من پیاده نشدم . عصبانی شد خواست دررا باز کند من قفلش کردم . گفت با یکی از سربازها باید بیاید پاسگاه. ولی من ماشین را خاموش کردم و داخل ماشین نشستم . انگار از ۱۳ سالگی تا آن موقع دیگر ترسم ریخته بود، جنگیدن متناوب با ترس و روبه رو شدن با آنها ما را عوض کرده بود .
یاد گرفته بودم جلوشان بایستم. دیرسرکش شده بودم آن دختر کوچک نبودم که از بودنش بترسم و بغضم را فرو خورم. بعد دوباره داد زد سرم و مدارکم را گرفت هنوز صدایش در گوشم هست. صورت سربازهایی که مات و مبهوت بودند و از اینکه جلو ماشین چند دختر را گرفتند خوشحال بودند . سرم داد زد : " باید بالای سر شما زور باشه !" و البته زورش کار نکرد و مجبور شد برگردد، چون من حاضر نشدم پاسگاه بروم و آنها هم منصرف شدند.
جرم ما که به قول آن مامور باید زور بالای سرمان باشد ، تنها پوششی بود که به آن اعتقادی نداشتیم . اما هیچ وقت نفهمیدم اگر مشکل ما هستیم چرا آن سربازها جمع شده اند و به ما نگاه می کنند، چرا هیچ کس به نگاه های مغرضانه ی آنها تذکری نمی دهد. بعد و قبل از آن هم چندین بار این اتفاق افتاد و من هر دفعه که از نزدیک با این مامورها برخورد داشتم ، نگاه های کنجکاوشان، بر صورت و موهایم از چشمم دور نمی ماند.
انگار دوست داشتند که به مدل آرایش های ما نگاه کنند و در عین حال تذکر هم بدهند و به اصطلاح امر به معروف کنند.
انگار از داد زدن سر ما لذت می بردند. اما این تجربه ها تنها در خیابان اتفاق نمی افتاد، در محل کار، دانشگاه و یا هرمحیط دیگر، حتی در تفریحمان باز ما بودیم که باید درست لباس می پوشیدیم.
انگار گناه ما تمام شدنی بود و هست، گناهی که تنها مسببش ما بودیم و مدام باید در معرض تکرار این تجربه ها قرار بگیریم فرقی نمی کند از چه نسلی باشیم.
با اینکه مدتی است ایران نیستم اما می دانم که این اتفاقات هر روز برای هزاران زن و دختر هم نسل من و نسل های بعد از من تکرار می شود. هر روز کسانی می ترسند و تهدید می شوند و هر بار از خود می پرسند که جرمشان چیست و به دنبال جوابی هست و هر بار به جرمی مورد آزار و اذیت قرار می گیرند که هنوز دلیلش را نمی دادند.

--------------
آزاده دواچی - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

خاطره بیست و سوم/ سمیه گروسی.ن از مشهد نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ بعد از ۱۴ سال توانستم چادر را برای همیشه از زندگی ام حذف کنم



-----------------
اول؛ نه ساله شده بودم . بالغ شده بودم و بالاجبار پرت شده بودم توی دنیای بزرگسالان با سرعت نور! از همان نه سالگی طبق قوانین مدون خانوادگی چادر می پوشیدم... جرات سرکشی نداشتم اگر سرکشی می کردم، اگر حجابم را رعایت نمی کردم، اول کتک می خوردم و بعد هم در آتش جهنم می سوختم... و صد البته تصور یک بدن درد آلود درحین سوختن در آتش وحشتناک بود!

دوم؛ معلم کلاس سوم دبستانم در مورد حجاب و عقوبت بدحجابی صحبت می کرد ناآگاهانه و برای رفع کنجکاوی سئوالی که آن روزها ذهنم را درگیر خودش کرده بود را از او پرسیدم: "خانوم اگه یک نفر ندونه که موهاش بیرونه اونم میره جهنم؟" و خانوم معلم بدون اینکه عواقب حرفش را بسنجد گفت: "بله! به جهنم می رود و در آتش می سوزد ! " پرسیدم "خب شاید یکی حواسش نباشه !" و او هم در پاسخم گفت " یعنی چی حواسش نباشه ؟ شما مسلمونید و باید در همه حال حواستون به موهاتون باشه..."
از آن روز به بعد عذاب وجدان داشتم که چرا بعضی جاها حواسم نبوده و موهایم بیرون آمده و بعد که حواسم جمع شد، کابوسهایی که در خواب به سراغم می آمدند تا مدتها رهایم نمی کردند!

سوم؛ سوم دبستان که تمام شد به مامان التماس کردم بگذارد بدون چادر به مدرسه بروم . آخر زمستانها نمی توانستم هم کیفم را جمع کنم و هم دنباله های فراری چادرم را... مامان راضی شد... اما آن سال کلاس چهارمی ها و پنجمی ها "چادراجباری"شدند!

چهارم؛ آرزوی نپوشیدن چادر را به دوران راهنمایی رساندم. حالا دختر نوجوانی بودم که دلش می خواست زیبایی هایش را به نمایش بگذارد ...عزمم را جزم کرده بودم که هر طور شده دوره راهنمایی را بدون چادر به مدرسه بروم ....
با پدرم برای خرید کیف مدرسه بییرون رفتم... بین آن همه کیف های بند دار و راحت کلاسوری را انتخاب کردم که هیچ گیره ای نداشت و به سختی کتابها لایش می ماندند... برنامه را از قبل چیده بودم اول از هم چادرم را نیست و نابود کردم و بعد مامان بابا را هم راضی به نپوشیدن چادر... اما برادرم بزرگ شده بود و غیرتی و برایش کسر شان بود خواهر کوچکترش بدون چادر در خیابانها راه برود ...برادرم را نتوانستم راضی کنم با کتک و تهدید (اگه میخوای مدرسه بری باید چادر بپوشی وگرنه قید درس خوندنو بزن ) تمام آن سال را با کلاسور بدون گیره با بدبختی به مدرسه رفتم با چادر!

پنجم؛ نزدیک محل زندگیمان دو تا دبیرستان بود. یک دبیرستان نمونه دولتی با امکانات فرهنگی بالا و آمار صد در صد قبولی کنکور و یک مدرسه دولتی بدون امکانات... مدرسه نمونه دولتی "چادر اجباری "بود و اون یکی نه... از آنجاییکه که هدفم مبارزه با چادر پوشیدن بود، سراغ مدرسه عادی رفتم. موقع ثبت نام یکی از قوانین مدرسه پوشیدن چادر بود. یعنی همان سال همزمان با ورود من به دبیرستان، دبیرستان مذکور "چادر اجباری" شده بود... گفتم حالا که باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم مدرسه نمونه دولتی می روم با شرایط بهتر اما با چادر، نه مدرسه عادی با شرایط بدتر اما با چادر! وقتی سراغ مدرسه نمونه دولتی رفتم ،ظرفیت تکمیل شده بود و من مجبور شدم به مدرسه معمولی بروم با امکانات پایین تر اما با چادر!

ششم؛ بالاخره کشمکش بین خودم و خانواده ام و اجتماعم بعد از ۱۴ سال به نتیجه نشست و من توانستم چادر را برای همیشه از زندگی ام حذف کنم ...وقتی در سن ۲۳ سالگی برای اولین بار بدون چادر توی خیابانهای شهرم راه می رفتم .احساس می کردم لختم و تمام کائنات زل زده اند به من ...حس می کردم همه من را به چشم یک "بدکاره" می بینند و با انگشتشان مرا به همدیگر نشان می دهند ...

هفتم؛ دلم می خواهد یک بار دیگر خاطره ۷-۸ سالگی ام تکرار شود و من سوار دوچرخه باشم و باد لابه بلای موهایم بپیچد...


سمیه گروسی.ن - مشهد، مرداد ۱۳۹۱
--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره بیست و دوم / آسیه باکری دختر شهید باکری از ایران نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ چون دختر شهید هستی توقع دارند چادری باشی وگرنه داری خون پدرت را پایمال می کنی



-----------------
برای ما دیگه از خاطره گذشته بیشتر درد و دل است ...

وقتی دختر یک شهید باشی وقتی مردم ازت انتظاری را دارن که تو نیستی ... وقتی همکلاسیت توی دانشگاه با کلی آرایش و لاک صورتی انتظار داره تو چادر سرت کنی ...

وقتی برای کار به اداره ای مراجعه می کنی و تا اسم فامیلت و می گی با نگاهها بهت می فهمونن که این پوشش مورد تایید اونا نیست ...

وقتی زنی که ارباب رجوعشی پا را از نگاه فراتر می ذاره و می گه فکر نمی کردم دختر شهید باکری را با این وضع ببینم (حالا تو صبح از خواب پاشدی با رنگ پریده روسریتم چلو فقط چادر سرت نیست !!)

... وقتی حتی از دهن کسایی که شاهد زندگیت بودن و فامیلت هستند می شنوی که داری خون پدرت را پایمال می کنی ...

وقتی برادرا بهت می گن با این حجابت بابات ازت متنفره ( این حرف مثل یک خنجر صاف قلبت و نشونه می گیره )...

حالا اشکال حجابت این هست که چادر سرت نیست !!

مساله من حجاب اجباری که حکومت تعیین کرده نیست مساله من ذهنهای قضاوت گر مردم ایرانه... مساله من چشمهایی که نابجا و ناحق قضاوتت می کنن و این مساله ای هست که حتی اگر حکومت هم حجاب را آزاد می کرد برای من وجود داشت ...

مشکل ما مشکل فرهنگی هست نه یک قانون. مشکل طرز فکر کردن مردم و حقی که به خودشون می دن تا قضاوتت کنند.

آسیه باکری - مرداد ۱۳۹۱
--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره بیست و یکم / اعظم بهرامی نویسنده، دانشجو و فعال حقوق زنان ساکن ایتالیا؛ می خواهم زير نور آفتاب و آسمان آبي با يك پيراهن پر از رنگ نفس بکشم



-----------------
اولين بار كه كسي براي لباسم به من تذكر داد اول دبيرستان بودم و جورابهاي سفيد و كفش كتاني ابي اسماني ام مشكل ساز شده بود براى مدير مدرسه مان. و هشدار داده بودند به مادرم كه كتابهاي ناجور دستم ديده اند. ديوان اشعار فروغ و خرمگس و نان وشراب وا مادر ماكسيم گوركي كتاب ناجور بود و رنگ سفيد و ابي نگران كننده..

بعدها ديگر اينقدر اين تذكرها تكرار شد كه شمارشان و دليلشان از دستم در رفت. يادم مي ايد چند بار توي نوشته هايم در مورد ترازو هاي روي چادر زنان زنداني مطلبي نوشته بودم تا اينكه حدود ٩ سال پيش مدتي در اوين بند ٢٠٩ انفرادى بودم و خودم همان چادرهاي كثيف را پوشيدم با ترازوهايي كه نماد عدل بود و نشان بالاترين مقام دادخواهي قانوني. ايستادم و عكس گرفتم و بي محاكمه حكم برايم صادر شد.

بعدها كه ياد آن چادر مي افتادم ديگر از نوشتن در موردش خالي شده بودم. زندگي من هم مانند بسياري از زنان ايراني پر بود از خودسانسوري و اجبار و دلهره.

چند وقت پيش، روزي مامورهاي امنيتي ساعت ٧ صبح براي تفتيش منزلمان امدند خانه ما ، همسرم از همه جا بي خبر رفت دم در و وقتي حكم قضايي را ديده بود ايستاده بود در چهار چوب در تا من فرصت كنم لباس مناسب بپوشم. انها تمام قاب عكسهاي خانوادگي و البومهايمان را ديد زدند و حتي كشو هاي لباسهايمان را هم گشتند و هيچ كدام از اين رفتارها برايشان خارج از اخلاق نبود! ..

براي من روشن بود چه مي خواهم. مي دانستم به چه اعتقاد دارم ولي هميشه برايم سوال بود چطور برخي با اين تناقض بزرگ و دروغهاي مصلحتي بزرگتر زندگي مي كنند! چطور تلاش ساليان زنان براي اصلاح قوانين و ازادي در انتخاب پوشش در انتخاب شغل، در انتخاب همسر ، محل زندگي و غيره هميشه حربه اي بوده در دست حاكمان سياسي ايران .

حالا براي دوستان ايتالياييم، ديوار زنانه مردانه كردن دريا، قطار مخصوص زنان ، واز مهدكودك تا دانشگاه تفكيك شده زنانه و مردانه ، پاركهاي بانوان و..... خنده داراست ولي من خوب اين معاني غم انگيز و تبعيض اميز را مي شناسم مفهوم رنگهاي فراموش شده و خود سانسوري و مالك جسم خويش نبودن را با همه ی وجودم حس و لمس كرده ام.

مي دانم پوشش مادرم و مادر بزرگم و حتي مادر او هم هميشه وسيله اي بوده براي اينكه يا مردانشان بر انان حكم برانند و يا حاكمانشان بر مردانگی و انصاف چشم ببندد و هر چه مي خواهند با انان بكنند.

اين اجبار دارد خفه ام ميكند، من ناموس سركش ايرانم و مي خواهم خودم باشم براي خودم و به سليقه ي خودم بيانديشم، انتخاب كنم. زنم من، زيبا و خالق زيبايی... ميخواهم زندگي را زير نور افتاب و آسمان ابي با يك پيراهن پر از رنگ و كفشهايي سفيد نفس بكشم و بدوم ...

--------------
اعظم بهرامی - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره بیستم / هستی.ت دانشجوی رشته حقوق؛ حاضر بودم در مدرسه مواخذه شوم اما مقتعه ام را بردارم



-----------------
از همان کودکی مخالف بودم، معترض بودم. بادها را بهانه میکردم روسری را به باد می سپردم و کودکانه به دنبالش میدویدم غش غش میخندیدم، خوشحال بودم. چیزی هنوز برای سن و سالم شرعا و قانونا اجباری نبود.

مادر تابستان ها مرا باخود به محل کارش میبرد من دخترکی ۵-۶ ساله بودم یک روز شلوارک آبی پایم بود و پاهای لاغر و سیاه سوخته ام پوشش نداشت. مردی از همکاران مادرم خشمگین شد، شایدم تحریک!!! به مادرم گفت مرا به خانه ببرد و لباسم را عوض کند.

در کوچه بازی میکردم مردی که در صف نانوایی بود مدام مرا نگاه میکرد. کودکی ۶-۷ ساله بودم ولی حس زنانه ام قوی بود و چشم پاک را از ناپاک خوب تشخیص میدادم با همه ی بچگی ام. به من اعتراض کرد که چرا در کوچه بازی میکنم و من فقط نگاهش کردم.

نه ساله شدم مادرم برایم مانتو خرید!! خیلی بلند بود و گشاد اِپُل هم داشت. به خانه رسیدم اِپُل ها را قیچی کردم و وقتی به خیابان میرفتم پایینش را گره میزدم تا کوتاه تر شود. اما روسری همچنان دو گره میخورد...

از همان کودکی در مدرسه هم معترض بودم و تا پیش دانشگاهی هم، هر وقت گرمم میشد سر کلاس مقنه ام را برمیداشتم و حاضر بودم زنگ تفریح را در دفتر بگذرانم و مواخذه شوم.

اکنون که ۲۴ سال از بهترین لحظه های زندگی ام را باید بگذرانم افسرده و پژمرده و هاج و واج مانده ام میان این همه اجبار! میدانی هموطن ، صبرت به سر میاید وقتی هر روز وقیحانه تر تورا مجبور میکنن چیزی باشی که آنها میگویند. همان رنگی را بپوشی همان شکلی باشی که آنها میخواهند. افکار مسموم، چشمان ناپاک و دستان هرزه ی اقلیتی سبب شد آزادی و فرهنگ و شعور زیر سوال برود و اکثریتی تن در دهند به اجبار حجاب های دروغین!

حجاب هایی که شعارشان معصونیت بود و ما هرگز مصون نماندیم از شر چشمان حریصی که مدام براندازمان میکردند و با قدرت تجسم قویشان مارا برهنه میدیدند . مردانی که زنان خود را بقچه پیچ میکردند و از دیدن رنگارنگی زنان دیگران ارضا میشدند. حجابی که محدودیتش را دست و پا گیر بودنش را با چشمانمان با بند بند بدنمان لمس کردیم ولی معصونیتش را هرگز ندیدیم!!

هر زن ایرانی دست کم یک بار دستان هرزه ای را بر روی تنش که لا به لای پوشش ها و حجاب ها بود حس کرده ولی خفه مانده تا آبرو ریزی نشود و شب را در حمام اشک ریخته و انقدر تنش را شسته که پوستش پیر شده!

زور دارد ببینی مردانی در لباس پلیس به خود اجازه میدهند براندازت کنند و سری از روی تاسف یا تایید به پوششت تکان دهند. این روح هر زنی را تحقیر میکند. از زنان هم فکرشان هم چیزی نگویم بهتر ست!!! حقارت را به چشم دیدیم و می بینیم و سکوت و بغض گلویمان را خراش میدهد..

وقتی بخاطر همنشینی با جنس مخالفت متهم به رابطه ی نامشروع و دادگاهی میشوی به درد میاید تمام بودنت! وقتی بخاطر موهایت ، بخاطر خنده هایت، رنگ رژ لبت، بخاطر پیش پا افتاده ترین و شخصی ترین چیزا ها تو را به بند میکشند منزجر میشوی از این سکوت و ترس ات!

این روزها هرطور که باشی دست کم به یک شب خوابیدن در بندی از زندان ختم میشود. من از حجاب اجباری که سهل ست از زندگی و هر چیز اجباری و نکبت باری بیزارم.

من زنم و به تمامیت بودنم آزادم و در بند کشیدنم غیر ممکن! هیچ قانون و هیچ شرعی نمیتواند مرا مجبور کند چیزی باشم که نمیخواهم.

حجاب اختیاری به مراتب ارزشمند تر از حجاب اجباریست! اینگونه هرکسی با باورش ازادست. در هر مقطعی با " اجبار " مبارزه کردم. هنوز هم درحال مبارزه ام. مبارزه ای شاید خانگی ...

بخاطر مبارزاتم نامم در هیچ جایی جز دفتر خاطراتم و وبلاگم ثبت نشده ... تنها خواستم سهمی در براندازی اجبار حجاب داشته باشم

هستی.ت - مرداد ۱۳۹۱
--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره نوزدهم / "نفیسه. م" از ایران خاطره اش را برای ما ارسال کرده؛ تنها جایی که موهایم باد خورد، فرودگاه جده در عربستان بود. مرداد ۱۳۹۱



ده سال پیش با دوستام رفتم مکه. بابا می گفت:" نباید رفت جایی که حرم امن خدا برای همه بندگانش است و اونوقت سر درش نوشته اند:" ممنوع مرود غیر مسلم"

تو مکه و مدینه کسی با نحوه پوشش ما کاری نداشت جز رئیس و روحانی کاروان! زنان رنگارنگ هندی و ترک و اروپایی را می دیدم که روسری ها را کیپ بسته بودند. معلوم بود که اعتقاد دارند و انتخاب کرده اند.

اما ما تا چشم روحانی پرحرف کاروان را درور می دیدم روسری ها را عقب می زدیم تا باد بخوریم. روزی تو گشت و گذار تو مدینه دیدیم یه آخوندی رو مردم دوره کردند جلوتر که رفتیم دیدیم این آقا، "حجت الاسلام راستگو" دارد برای مردم قصه می گوید. ذوق زده شدیم رفتیم جلو تا سرش خلوت بشه بهش گفتیم حاج آقا ما از دیدنتون خوشحال شدیم شما ما رو یاد دوران بچگی مون می اندازید. حاج آقا که معلوم بود از دیدن ما خوشحال نشده :" گفت اما من خوشحال تر می شدم اگر میدیدم دختران ایرانی با چادر در خیابان های مدینه راه می روند و نماینده فرهنگ اسلامی مملکتشان هستند!!... ما خشکمان زد خیلی توی ذوق مان خورد. من با سرخوردگی گفتم:" حاج آقا می خواهید اسلام را به عربستان هم صادر کنید!؟ فکر نمی کنید زیره به کرمان می برید؟ منتظر جواب نشدیم.

چند روز بعد در فرودگاه جده در عربستان منتظر اعلام پروازمان بودیم. روسری ها را روی شانه انداختیم و در حالی که باد با شیطنت با موهایمان بازی می کرد بستی خوردیم.


پ.ن صفحه:
نفیسه میگوید: راستش چون من هرگز خارج نرفتم هیچ ذهنیتی از پوشش آزاد ندارم جز همان چند دقیقه ای که در جده (عربستان) بودم. آخه حتی توی عربستان هم به جز مکه و مدینه و چند شهر دیگر زنان می توانند بدون حجاب در شهر تردد کنند. به هر حال عکس بدون حجابم عکسی است که دزدکی در پشت یک درخت با دخترم گرفیتم و باد باز هم شیطنت می کند.

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

خاطره هجدهم / ***هدیه.م خاطره اش را برای ما ارسال کرده است. تیر ۱۳۹۱



زمان خاتمی فضای اجتماعی به نسبت باز شد، شلوارهای بالای مچ پا، مانتوهای که کم کم شکل کت به خود گرفته بودند. رشته حقوق قبول شدم و امیدوار به آینده وارد دانشگاه شدم. اواخر سال اول، انتخابات بود. خاتمی رفت احمدی آمد… بهار سال بعد موقع فرجه امتحانات بود. داشتم درس میخواندم، آیین دادرسی مدنی داشتیم که خواب لعنتی فائق شد، گفتم برم بیرون هوایی بخورم، بعد باقی رو بخونم.

بر خلاف اکثر اوقات به دلیل صرفه جویی در وقت بدون هیچ آرایشی رفتم…. احمقانه ترین اشتباه این بود که با گرم شدن هوا مانتوی زمان خاتمی را پوشیدم….ساعت ۸:۱۵ دقیقه بود شاید کمی این ور انورتر، با دوستم قرار داشتم کوچه اول به دوم نرسید که ون گشت ارشاد و خواهران گرامی صدایم زدند، ابتدا گفتند: موهات بیرونه ، وقتی درست شد گفتند مانتوت کوتاس!

گفتم: باشه الان میرم خونه عوض میکنم. گفتند: باشه اما یکی از خواهر کماندو از انتها گفت نه بگید بیاد….اصرار من به نرفتن و اجبار آنها تقریبا بی اختیارم کرده بود بین کشمکش زنی چادری که میگفت گناه داره ببخشیدش و من ابتدا فکر کرده بودم او هم از کماندو هاست…. مرا بردند، مات و مبهوت… به جرم بی حجابی و آرایش غلیظ!

وقتی از پشت شیشه ون چهره اشک ریزان دوستم را دیدم تازه فهمیدم چه خبر شده… ساعت ۹ شده بود و الگانس جلویی دور میزد و ون ما پشت ان میگشت، یکی از خواهر ها گفت برای چی دور میزنه… اون یکی گفت حتما تعداد به حد نصاب نرسیده و من اون روز به یقین باور کردم که مهم نبود من چه به تن داشتم، مهم تعداد بود که بخت بد، من رو شاملش کرده بود.

پنج شنبه بود و ما باید تا شنبه صبر میکردیم، تعداد بد حجاب ها خیلی کم بود اما ۲ نفر را با مواد گرفته بودند و یک نفر هم بود که وقتی فهمید ما را دو شب آنجا نگه میدارند بشکن میزد و خوشحال بود. آنچه که میشنیدم و می دیدم را باور نمیکردم…. با ۱۰۰۰ بدبختی قاضی کشیک در روز جمعه پیدا شد و ما را فرستادند دادگاه و گفتند باید یک ضامن با فیش کارمندی آنجا باشد. دانشگاه ما رشت بود و من را در رشت گرفته بودند که خانه اقوامم بودم، خودمان ساکن انزلی بودیم، پدرم و پدر و مادر دوستم هم آمده بودند. ته دلم روشن بود که من از همه زودتر بیرون میروم.

ساعت نزدیک های ۸ شب بود که فهمیدیم فیش کارمند در حال خدمت میخواهند نه بازنشسته و من طبعا آنجا کسی را نداشتم به جز همان خویشاوندان باز نشسته….زنگ زدیم به اقوام آنها، تا آنها به دادگاه برسند، دادگاه داشت بسته میشد و ما زمانی نداشتیم و قاضی گفت پرونده اش را آماده کنید بفرستید زندان!!! چون ضامن ها در راه بودند و نرسیده بودند….

یک ان دنیا برایم تیره و تر شد با رفتن زندان و پرونده کیفری آرزوی وکالت برایم رنگ میباخت… باورم نمی شد آنچه که از جرم و مجرم و قتل خوانده بودم حالا باید نصیب خودم می شد فقط به خاطر اینکه شانس بد من را شامل تعداد بد حجابان کرده بود.

روی پاهایم نشستم و آن روز شکستم! زار زار زدم زیر گریه، طوری که یکی از کماندو ها که به ظاهر از باقی بهتر بود امد و بغلم کرد و گفت: ایشالا که ضامن ها میرسند. در همین حین دیدم که یکی از حاضران از خانومی که آنجا بود و به ظاهر برای ضمانت دختری آمده بود که کارش درست شده بود التماس میکرد که ضمانت من را بکند.
با منت تمام حضار و اشک و گریه های من که بابا به خدا فرار که نمیکنم دانشجو ام و فردا برای تعهد در دادگاه حاضر میشوم زن حاضر به ضمانت من شد.

وقتی از ایران خارج میشدم برای درس خواندن، خارج رفتن خیلی چیزها داشت. اما دوستم فقط یک چیز به من گفت. گفت: هدیه جون فکر کن میتونی تو خیابون بدون مانتو بری…. گفت خوش به حالت من فقط بعضی شب ها بدون مانتو تو کوچمون می ایستم واسه بدرقه مهمان ها…

همین طور که با لبخند تلخم تاییدش میکردم، دلم از اوج رویای کوچکش گرفت.

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره هفدهم / ***زینب پیغمبرزاده دانشجو و فعال حقوق زنان از سوئد خاطره اش را برای ما ارسال کرده است. تیر ۱۳۹۱



تمام سال های کودکی و جوانی مان را سرباز بودیم. سربازی که وظیفه داشت پرچم متحرک ایدئولوژی اسلام سیاسی باشد. البته ما سربازهای فرمانبرداری نبودیم.

در محله قدیمی مان- محله آذر قم - دختربچه های کوچک را می دیدم که چادرهای گلدارشان را به کمرشان می بستند و لی لی بازی می کردند، اما هنوز از اجبار خبری نبود. ۷ ساله بودم که رفتیم کرج. پوشیدن یونیفرم مدرسه اولین مواجهه من با حجاب اجباری بود.
عکس های کنار دریای خانوادگی مادرم، عکس های مدرسه، دانشگاه و مهمانی هایش را می دیدم و دلم می خواست مثل او لباس بپوشم.

دو سال بعد، از کرج به قم برگشتیم و چادر هم علاوه بر مقنعه و مانتو و شلوار بخشی از این یونیفرم شد. در دبستان چادرهایمان می توانست گلدار باشد به شرط آنکه گل ها هم تیره باشند.

به راهنمایی که رسیدم چادر مشکی اجباری شد. جدال بی پایانی همواره بر سر رنگ جوراب و کیف و کفش و کاپشن و ... در مدرسه در جریان بود. آن روزها بیرون که می رفتیم به خاطر روسری های رنگی ای که زیر چادرهایمان سر کرده بودیم از هر کسی چیزی می شنیدیم: از پیرزنی که فکر می کرد ما جوان ها را هروئینی می کنیم و از مردان جوانی که درباره رنگ روسری هایمان نظر می دادند و احساس بامزگی می کردند.

دانشجو که شدم دیگر از آن چادر دست و پا گیر خبری نبود. ساعت ها در پیاده روهای تهران قدم می زدم و احساس سبکی می کردم. همان هفته های اول یک روز در کتابخانه دانشکده نشسته بودم و آمار مهاجرت استان قم را برای درس جمعیت شناسی ام یادداشت می کردم. یکی از هم کلاسی های چادری ام هم کنارم نشسته بود. وقتی بلند شدم بروم ناخودآگاه چشمانم دنبال چادرم می گشت.

خوابگاه و دانشگاه هم جدال های بی پایانی خودش را داشت: بر سر لباسی که در محوطه خوابگاه یا در بالکن اتاق پوشیدم بودیم، قد مانتوهایمان، پاهای بی جورابمان و ... .

کمی بعد مثل خیلی از دوستانم تصمیم گرفتم به جای مقنعه با روسری به دانشگاه بروم. سه سال سوم را که تمام کردم، دو ترم محروم از تحصیل شدم. اتهامم علاوه بر ایجاد بلوا و آشوب در دانشگاه عدم رعایت پوشش اسلامی بود و استنادشان هم همین سر کردن روسری به جای مقنعه. همان سال بود که مثل خیلی از زنان دیگر ناچار شدم یاد بگیرم چگونه گشت های ارشاد را دور بزنم. حالا گشت ارشاد هم به شمار مزاحمین خیابانی اضافه شده بود.

اردیبهشت سال |هشتاد و شش| که به بند عمومی نسوان زندان اوین رفتم دختران جوانی را دیدم که به اتهام بد حجابی بازداشت شده بودند و گاه تا چند ماه در انتظار برگزاری دادگاه شان در زندان می ماندند. یکی از روشن ترین تصویرهایی که از زندان در ذهنم مانده صورت های کبود آن دو دختر جوان بود که با مامورین گشت ارشاد دعوا کرده بودند و در بازداشتگاه وزرا کتک خورده بودند.

دو سال بعد لیسانسم را گرفته بودم. تهران خانه داشتم مجبور بودم طوری لباس بپوشم که بتوانم در شهرداری کار کنم . خانواده ام دوباره بعد از چند سال از کرج برگشته بودند قم. با همان لباس کارم رفتم قم. دخترهای مانتویی بیشتر از سال های قبل بودند اما هنوز هم برای قمی ها دختر مانتویی بی آرایش بد حجاب تر از دختر چادری آرایش کرده به چشم می آمد.

چند سال بعد که به عنوان دانشجو به سوئد آمدم اوایل باورم نمی شد وقتی کسی زنگ خانه را می زند لازم نیست چیزی دور خودم بپچیم و دم در بروم. ماه های اول هر بار که با همان لباس هایی که در خانه تنم بود زباله ها را بیرون می گذاشتم یا از نزدیک خانه ام خرید می کردم دوباره همان احساس سبکی روزهای اول دانشجویی در تهران سراغم می آمد.

دخترهای هم کلاسی هایم را می بینم که کفش هایشان را در می آورند و چهارزانو روی صندلی کلاس می نشینند. یاد روزی می افتم که آخر کلاس بررسی مسائل اجتماعی ایران در دانشگاه تهران استاد که مرد جوانی بود یکی از همکلاس هایم را صدا کرد و تذکر داد که شما و دوستان تان –یعنی ما- سر کلاس بد می نشینید. اینجا اما کسی به کسی تذکر نمی دهد استاد زن جوان لبه میز می نشیند. درباره فوکو و باتلر صحبت می کند و با خنده سعی می کند پیش بینی کند که اگر مادرش اینجا بود درباره نحوه نشستن او چه قضاوتی می کرد.

این روزها دارم عادت می کنم که دیگر لازم نیست یونیفرم بپوشم. اینجا پادگان نیست.

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره شانزدهم / ***ریحانه.ط خاطره اش را برای ما ارسال کرده است. تیر ۱۳۹۱



در یک اداره دولتی کار میکردم که با خانه ما دوتا کوچه فاصله داشت تا ساعت ۲ بعد از ظهر هم بیشتر نبود، همه چیزش خوب بود تا اینکه بعد از ۵ سال یه مدیر جدید اومد و گفتن که همه خانوما باید چادر سرکنند. نباید پستی و بلندیاشون مشخص بشه!

ترسیدم و چادر سرکردم ولی نتونستم ادامه بدم احساس دوگانگی میکردم یه خانم مسن همکارم بود می دیدم که به اون گیر ندادند. یه بار پای صحبتش نشستم؛ به حراست گفته بوده کسی که برای پول روسریشو بکشه جلو به خاطر پول هم درمیاره...

از آن کار اومدم بیرون

یه بار دیگه هم بعد از اون کارم رو به خاطر اجبار رو پوشش رها کردم کار دوم خیلی خوب بود به شدت پیشرفت میکردم و این برای فضای مردونه خیلی گرون تموم میشد. وقتی نتونستن از راههای دیگه سرکوبم کنند، با اینکه شرکت خصوصی بود گفتن شخص شما باید مقنعه سرت کنی درحالیکه همه خانوما روسری و شال سرشون میکردن! خیلی توهین امیز بود خیلی !! دیگه بقیه حرفای مدیر اداری رو نشنیدم نتونستم بغضشو تحمل کنم... اون جمله ای رو از اون خانم شنیده بودم تحویل این آقا دادم و از آنجا آمدم بیرون...

قسمت دردناکترش اینکه بعضی ها اینو میشنون میگن شاید تو زیباتر بودی از بقیه! مثلا میخواهند دلداری بدهند، ولی نمی دانند بهانه کردن زیبایی برای تحقیر آدم ها توهین امیزتر است.

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره پانزدهم / ***عالیه مطلب زاده عکاس و فعال حقوق بشر از ایران خاطره اش را برای ما ارسال کرده است. تیر ۱۳۹۱



چرا در يك كوچه خلوت يا در اتومبيل بلافاصله روسري از سر بر می دارم

ازابتداي اشنايي با همسرم براي او شكايت و غرغرهاي من در هربار بيرون رفتن از بابت سركردن و تحمل شال و روسري عجيب بود و چانه زني ام درانتخاب مانتو هاي هرچه كوتاهتر...مي گفت چرا نمي توني باهاش كنار بيايي و داري خيلي سخت مي گيري...

نمي تونست بفهمه چرا هربار دريك كوچه خلوت يا در اتومبيل بلافاصله روسري رودر ميارم ...وقتي بارون مياد يا باد ميوزه چرا گره روسري رو باز مي كنم و با دو دست بالاي سرم نگه ميدارم تا باد بزنه توي موهام و بارون خيسش كنه...

يكي از روزهاي سرد پاييز با دخترمون كه حدود ۳ سال داشت جدال داشتيم بر سر نگه داشتن كلاهش...من كلاه رو سرش ميكردم و كمي بعد او با خشم اونو برميداشت .با توضيح من كه هوا سرده و سرما مي خوري هم كوتاه نميامد...

عاقبت وقتي اصرار مارو ديد ايستاد، كلاهش رو از سرش برداشت، زل زد تو چشممون و گفت اصلا ميدوني چيه، دوست دارم باد بپيچه تو موهام... موهامو قاطي كنه... اينطوري كه ميشه خوشم مياد!

و این عكس كودك لجباز ديروزه منه... هم چنان عاشق حس كردن پيچش باد در لابلاي موهايش...دختر جوان امروز

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره چهاردهم / ***منیره کاظمی خاطره اش را برای ما ارسال کرده است. تیر ۱۳۹۱



وقتی دریا زنانه و مردانه شد - مردانی که اسلحه بدست اطراف این مکان به پاسداری مشغول بودند

تابستان ۱۳۶۳ شهسوار
از دوران کودکی و نوجوانی خاطرات خوشی از این شهر ساحلی دارم. پس از چندسالی که از انقلاب گذشته بود با پدر، مادر و دو خواهرم راهی شهسوار میشویم. طوری راه افتادیم که حداکثر بهره را از آب و هوای شمال و دریاچه خزر داشته باشیم.
نزدیکی ظهر به مقصد رسیدیم. سریع جایی برای اقامت سه روزه مان انتخاب میکنیم و پس عوض کردن لباسهایمان آماده رفتن به سوی ساحل میشویم. هنوز تصوری از زنانه و مردانه شدن دریا نداریم. البته شنیده ایم که با پرده ای قسمت "خواهران" را از "برادران" جدا کرده اند ولی به چه شکل نمیدانیم. شوق عجیبی سراپای وجودم را فراگرفته. شوق لذت تن به آب دادن، همراه موج بالا و پایین پریدن. بازی کردن با خواهرانم و آب پاشیدن به یکدیگر.

راه میافتیم. مامان و ما دختران، مایوهایمان را زیر مانتو پوشیده ایم و روسریهای کوچک و سبکی را بر سر کرده ایم. بابا ولی تنها با شورت شنا بیرون میآید، در را قفل میکند و کلید را در جیب مایواش فرو میکند.

هوا گرم و شرجی است که این شوق غوطه ور شدن در آب را در من افزایش میدهد. پس مدتی پیاده روی، ماسه های زیر پایمان نزدیک بودنمان به ساحل را گوشزد میکند. ناگهان تابلویی جلوی چشمهایمان سبز میشود. در سمت راست آن نوشته شده قسمت برادران و با فلشی به سمت راست، جهت را مشخص کرده بود. نگاهی به سمت راست می اندازم. مردان و پسرانی را در فاصله ای نه چندان دور مشاهده میکنم که شورتهای شنا به تن سرگرم آب تنی و بازی هستند.

ساحل در آنجا انتهایی ندارد، و یا لااقل از آنجایی که ما ایستاده ایم قابل رویت نیست. سمت چپ تابلو "قسمت خواهران" درج شده و با فلشی سمت چپ را هم نشانه رفته است. به سمت چپ نگاهی میاندازم در فضایی دور ولی کوچک بندهایی به ارتفاع نزدیک به سه متر بر روی تیرهای چوبی فرو رفته در ساحل تعبیه شده اند. بر روی بندها هم پرده هایی از جنس برزنتهای ارتشی آویزان شده است که نزدیک به سی متر از ساحل در داخل دریا به جلو رفته اند.

مردان جوان و نوجوانان اسلحه بدست اطراف این مکان به پاسداری مشغول بودند. کمی دلم گرفت ولی شوق آب تنی مانع ادامه راهم نشد. با پدر قرار گذاشتیم که دو ساعت بعد از آن دوباره در همان مکان نصب تابلو جدایی، به هم ملحق شویم تا چیزی بخوریم. با کنجکاوی به راهمان ادامه دادیم تا به محلی که ورودی این مکان بسته و محدود بود رسیدیم. پس از داخل شدن ناگهان با ازدحامی از جمعیت زنان روبرو شدیم. رو به مامان گفتم مثل حمام زنانه میمونه و با لبخندی به یکدیگر مانتو ها را از تن در آوردیم و به سمت آب روان شدیم.

در نزدیکی ساحل اولاً به خاطر ازدحام و در ثانی به خاطر آنکه خیلی از زنان با صابون و شامپو مشغول شستشوی خود و بچه هایشان بودند، امکان شنا وآب تنی وجود نداشت، قدری در دریا به جلو شنا کردم و از ساحل فاصله گرفتم. در محل پایانی قسمت خواهران در دریا بودم که ناگهان نوجوانی اسلحه بدست و تا کمر در آب فریاد زد که باید به عقب برگردم و دیگر نباید که جلوتر بیایم. تازه متوجه شدم قسمت خواهران را هم در جایی انتخاب کرده بودند که ارتفاع آب تا مسافتها از ساحل عمق زیادی پیدا نمیکند تا کنترل بیشتر و بهتری را برای این قسمت در اختیار داشته باشند. یعنی در همان مساحت کوچک و محدود نیز کنترل صد در صدی می بایست که کامل برقرار باشد. به ساحل برگشتم دیگر اشتیاقی نداشتم.
به مامان گفتم اینجوری که صفا نداره من بر میگردم. مامان و خواهرانم همین نظر را داشتند. مانتوهایمان را پوشیدیم و راوانه شدیم. در راه من همچنان آنچه را که اتفاق افتاده بود مرور میکردم و از خودم می پرسیدم یعنی سهم من از دریا همین چند متر مکعب محدود و بسته است، به سوی محلی که پدرم روان شده بود راه افتادم. میخواستم که کلید خانه را از او بگیرم. مامان و خواهرانم به سمت تابلوی جداسازی "خواهران از "برادران" روان شده بودند.

در افکارم غوطه ور بودم که باز نوجوان مسلح دیگری مرا به خود آورد.
- کجا؟
- میخواهم کلید را از پدرم بگیرم.
- نمیشه
- یعنی چی نمیشه؟ ما مسافریم و فقط یک کلید داریم و آن هم نزد پدرم است و من و مامان و خواهرهایم میخواهیم برگردیم خانه
- پدردت کو؟ نشان بده تا من کلید را از او بگیرم

به جمعیت پراکنده مردان در آن ساحل بی کران نگاهی میاندازم. پس از مدت نسبتاٌ طولانی، پدرم را در میان آنها تشخیص میدهم. نشانی ها پدرم را به او میدهم و او روانه میشود. از همان فاصله می بینم که پدر هم با پاسدار نوچوان همراه میشود و به سوی من به را میافتد. پس از مدتی که به من میرسد، زیر لب غر میزند که آدم که نمیتونه همینطوری به هر کسی که اسلحه دستش است اعتماد کند و کلید خانه را به او بدهد. به او گفتم ما میخواهیم برگردیم. پدر گفت که او هم بدون ما و از تنها در آب بودن لذتی نبرده است و همان بهتر که با هم باشیم.

در راه خانه هر کدام از ما ناراضایتی خودش از وضع موجود را بیان کرد. به طوری که تصمیم میگیریم بلافاصله راه بیافتیم. به امید آنکه با پیک نیکی در محلی باصفا جبران چندساعت رانندگی و و آب تنی همراه با شکنجه روحی بعد از آنرا کرده باشیم. به خانه رسیدیم، لباسهایمان را عوض کردیم و بعد از حساب کردن راهی تهران شدیم. در راه هم همانطور که ما در ماشین نشسته بودیم، مامان مواد غذایی را خردیداری کرد و روانه شدیم.

و این سوال هنوز بعد از سالها بدون جواب مانده است. واقعاً چرا سهم زنان از محیطهای عمومی، امکانات اقتصادی، ثروت عمومی و منابع طبیعی تا این حد ندیده گرفته میشود؟

با اینکه میدانم اشکال از مذهب و فرهنگ برخاسته از آن است ولی قطعاً نقش ما زنان در تسلیم شرایط و همچنین نقش مردان "روشنفکر" نیز در تحمیل آن به زنان در زمان کنونی کم تآثیر نیست.

پ.ن صفحه:
منیره می گوید؛ من از سال ۱۳۶۴ در خارج از کشور به سر میبرم و عکس با حجاب در دسترس ندارم

ترجمه ی نوشته در دست منیره: آزادی، رهایی

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

خاطره سیزدهم / ***شیما طاهری خاطره اش را برای ما ارسال کرده است, تیر ۱۳۹۱



موضوع تنها حجاب اجباری نیست، خوار شمردن زنانِ که خطرناک است

سلام، شیما هستم
دردنامه طولانی مرا بخوانید. من در خیلی چیزها استعداد دارم جز ادبیات. اگر خوب ننوشتم مرا ببخشید ولی تلاشم را کردم تا داستانم را بگویم، شاید شما هم اینها را حس کرده باشید:

*******
من در خانواده ای غیر متعصب ولی بسیار محتاط بزرگ شدم، برای والدینم به دردسر نیوفتادن حرف اول و آخر روابط اجتماعی رو میزد. از اینرو به عنوان فرزند ارشد همواره میبایست سعی میکردم تا برای حفظ آنچه آبروی خانوادگی نام گرفته بود بکوشم

پدرم همواره کوشش میکرد تا ما از دوستان خود چیزی کم نداشته باشیم تا برای بدست آوردن آنها، به آنچه او "انحراف ناشی از گذراندن وقت با دوستان" میپنداشت نرسیم. مثلا جزو اولین نفرات بودیم که ویدیو و ماهواره داشتیم، اما همیشه این چیزها برای ما یک راز خوفناک خانوادگی بود. رازی که به گفته والدینم اگر کسی حتی فامیل از آن بو میبرد میتوانست جان والدینم رو به خطر بندازه، گرچه هیچ اجباری به دینداری یا پیروی از اصول نبود فقط نبایستی تابو شکنی میکردم.

از اینرو مجبور به حفظ ظاهر در جامعه بودم، موجودی کاملا "دوشخصیتی" شدم. در خانه و فامیل آزادی کامل اما در جامعه به ظاهر آدمی پیرو همه اصول شریعت و جامعه. اما این طرز فکر شامل تمامی خانواده هایی میشد که والدینشان در اوج جوانی انقلاب رو دیده بودند
از ادامه تحصیل به دلیل انقلاب فرهنگی باز مانده بودند و طعم تلخ انقلاب و جنگ را با تمامی سلولهایشان مزه مزه کرده بودند
مادرم اولین قربانی حجاب اجباری بود. زنی موفق که فقط به دلیل عدم رعایت حجاب در همان سال اول انقلاب برای همیشه کارش رو از دست داده بود و خانه نشین شد

*******

در جامعه ای بزرگ شدم که مرد از زن جدا بود. زن با فتنه و انحراف یکی بود
صف ها همه جدا بود
زنها در پشت اتوبوس و یک فضای کوچک جای میگرفتند
زنها پشت مردها نماز میخواندند
زنها بعد از مردها نذری میگرفتند
زنها حق نداشتند بلند بخندند. شاد باشند
رنگهای مانتوها و مقنعه های مدارس و ادارات سه رنگ مشکی ، خاکستری و سورمه ای بود
به ندرت استخر و سالن ورزشی مخصوص زنها بود
یاد گرفتن موسیقی از بدترین اعمالی بود که یک زن انجام میداد
حرف زدن با مرد چه فامیل چه غریبه یعنی فاحشگی. همه به هم نامحرم بودند
همه به هم نظر داشتند
زنها در همه جا مورد تحقیر و آزارهای جنسی مردان با الفاظ رکیک و یا با انگولک کردن قرار میگرفتند

**********

با این تفاسیر میتوانید متوجه شوید که سیستم تربیتی والدینم چگونه بود. والدینم از ترس جامعه و گرگهایش، خودشان مسئولیت رساندن فرزندانشان را به مدرسه و خانه تا سال آخر دبیرستان برعهده داشتند

والدینم اعتقاد داشتند اگر بخواهم یک زن موفق شوم باید درس بخوانم تا به این طریق در جامعه مطرح شوم وگرنه باید شوهر میکردم و مثل تمامی کسانی که برای مثال می آوردند به گوشه خانه ای رفته و تا آخر عمر خانه داری میکردم. چیزی که از آن متنفر بودم. من یک دختر با ایده های فراوان بودم، کسی که میخواست همه چیز را امتحان کند راننده تریلی های ترانزیت شود، قاضی شود، پزشک شود، مدیر شود (چیزی که عملا با سیر پسرفت ایران آرزویی محال بود) برای اثبات خودم، از خودم و تفریحات و نوجوانی و جوانیم گذشتم.

همیشه شاگرد اول بودم. هرجا لازم بود جامه ی آن مکان را به تن کردم
اگر مجلس بسیجی بود با چادر رفتم، اگر دوستانم بود به رنگ آنها شدم، فقط پوشش ظاهری من عوض میشد اما باطنم یک آتشفشان انتقام از جامعه مرد سالار ایران بود. افکارم با هیچ گروهی از دوستانم یکی نشد
چون همه ما ظاهرمان با باطنمان متفاوت بود.

************

چیزی به نام اعتماد در نسل ما نبود

نمیشد حدس زد کسی که چادر میپوشد دولتی و "زیر آب زن" هست یا واقعا دوست خوبیه و فقط به واسطه افکار خانواده این نوع پوشش رو داره
و بالعکس کسی که به ظاهر شیک و مدرن است انسان قابل اعتمادی است یا خیر... به دفعات برایم ثابت شد تمام دوستان اطرافم دو رو هستند. بیچاره ها دست خودشان نبود از آنها میخواستند اینگونه باشد
یادمه یکبار به دلیل داشتن آیینه در کیفم ، پدرم تعهد داد. یکی از بچه هایی که مرا لو داده بود خودش در آن زمان دوست پسر داشت و پوشش او کاملا مدرن بود کسی که هیچگاه نمیشد به جاسوس بودنش شک داشت، ولی او تله بود برای تمامی دختران مدرسه! یکی از همسایگان و دوستانم در همان مدرسه فقط و فقط به دلیل داشتن دفترچه خاطرات اخراج شد.

چقدر داشتن آیینه و دفترچه خاطرات در زمان من خطرناک بود

**************
در دبیرستان سعی میکردم دنبال حاشیه نباشم اما مدام برایم حاشیه درست میشد. به دلیل داشتن جوراب پاریزین در سال سوم، مادرم مجبور به توضیح شد. نمیدانم با آن شلوار گل و گشاد چه کسی جوراب نازک مرا دیده بود.

در امتحان فیزیک نهایی سال سوم به دلیل آنچه پاشنه کفش نامیده میشد انضباط مرا ۱۶ دادند. من معدل ۱۹ مدرسه فقط به دلیل کمر درد و مشکلات ستون فقرات به توصیه دکتر، کفش طبی داشتم که شاید ۲ سانتیمتر پاشنه داشت. همین ۴ نمره آبروی مرا به باد داد.

**********

میدانید چرا من مشکل ستون فقرات پیدا کردم؟

برای اینکه مانتوهای سنگین و کیف سنگین میپوشیدم در سن بلوغ کج راه میرفتم برای اینکه برجستگی های بدنم را که عامل فساد از نظر جامعه خوانده میشد بپوشانم دولا راه میرفتم. شاید باورتان نشود اما برای پوشاندن دختر بودنم به گونه راه میرفتم که حالت انحنا بگیرم و چون لباسهای گشاد میپوشیدم متوجه مشکلم نشدم. ستون فقراتم به سمتی که کج میشدم بیرویه رشد کرد. تا اینکه دیر شد. ولی بازهم خدا رو شکر پزشک خوبی به دادم رسید و جالب اینجاست که بسیاری از دختران همسن من این مشکل را داشتند... من تنها نبودم

**********

خواهر من وقتی وارد سن بلوغ شد بر روی پیشانیش کمی مو درآمد . همین عامل باعث میشد ناظم و مدیر بطور مداوم او را مورد سرزنش و اتهام بی حجابی قرار دهند. بیچاره همیشه مقنعه اش را تا بالای ابرویش میکشید. همیشه با گریه به خانه میامد و از اینکه اینگونه مانند املها میگشت سرخورده بود. یک تابستان مادرم تصمیم گرفت قبل از اینکه وی وارد دبیرستان شود پیشانیش را بند بیندازد و اینکار را همیشه ادامه میداد تا کسی دیگر نفهمد خواهرم بر روی پیشانیش مو در میاورد

************

شانزده سالم بود به اصفهان رفتیم برای مسافرت. درمیدان نقش جهان بودیم خوب یادم است؛ به سمت ما یورش آورند زنان سیاه پوش. به ما تهمت فساد اخلاقی و بدپوشی زدند. نمیدانم چرا. ما همه مانتوهای بلند تا نوک پا و روسریهای بزرگ داشتیم. هنوز عکسهایی که با خواهرهایم به نام عکسهای زمان مونگلی یاد میکنیم از آن دوران را دارم. هنوز هم بادیدن آنها نمیتوانم درک کنم چرا آنگونه خطاب شدیم این تنها خاطره ای است که از آن سفری که میتوانست شیرین باشد به یاد دارم

**********

در ۱۷ سالگی از طرف مدرسه ما را به عنوان شاگرد اول به مشهد بردند. چون مذهبی نبودیم من مشهد نرفته بودم برایم جالب بود ببینم امام رضا که میگویند کیست. بروم دخیل ببندم تا کنکور قبول شوم
با شستشوهای مغزی کادر مدرسه، تمامی ما شاگردهای باهوش فکر میکردیم عامل نجات ما در کنکور امام رضا است. آمده بودیم تا او واسطه شود آینده ما را تضمین کند و ما به دانشگاه برویم اینگونه نام مدرسه ما هم پرآوازه میشد. بماند که سر چادر سر کردن این زنان حرم امام رضا چه تحقیرهایی که ما را نکردند. چقدر توسط زائرین مرد انگولک شدیم! چند هزار عکس ناخواسته از ما توسط نوجوانان و مردان مشهدی گرفته شدو در آلبومهایشان جای گرفت. خوب بچه های تهران حتی با چادر هم تمییز میگشتند و در آن جمعیت واقعا در چشم بودند

حتی مدرسه تمامی ما را در پایگاه بسیج نام نویسی کرد تا اگر در کنکور گزینه فعالیت در بسیج امتیاز داشت ما از آن هم امتیاز بیاریم آری زورکی و برای حفظ آینده ام اسمی (نه رسمی) به مدت یکسال بسیجی هم شدم (هاهاها) گرچه به دردم نخورد باید در بسیج مساجد اسم مینوشتم و ۴ سال در آنجا فعال بودم. به هرحال تلاشم رو کردم.

********

وارد دانشگاه شدم

از ترسم حتی یک بند به صورتم ننداخته بودم تا مورد اتهام فاحشگی قرار نگیرم. خوب ابروهای پر مو و سبیل هم داشتم. خلاصه مورد تمسخر دوستانم بودم ولی بازهم به قول مادرم نبایستی هر راهی را که دیگران رفتند را من تکرار میکردم... اما دیگر در آن سن مادرم دید زشت است عین امل ها بگردم پس دستی به سر و روی من کشید موهایم را رنگ کرد (البته من تا قبل از اینکه ایران را ترک کنم سعی کردم با نرم جامعه بگردم چون همیشه توی چشم بودم همیشه به من گیر میدادند هنوز هم نفهمیدم چرا؟؟)

فکر کنید بعدش چه شد؛ به جز شایعاتی که بچه های خوابگاه درست کردند که نامزد کردم و بهم خورد و مطلقه شدم. مسئولین خوابگاه هم به همین دلیل که ازدواج نکرده موهایم را رنگ کرده بودم و چند بار آن هم در خوابگاه دخترانه "آستین کوتاه و شلوارک" (واویلا) پوشیده بودم به حراست دانشگاه رفتم و مورد بازخواست یک "مرد ریشو" قرار گرفتم که چرا با آستین کوتاه و شلوارک و وضع زننده و تحریک کننده میگردم
اینقدر گریه کردم و تحقیر شدم که پدرم برایم یک خانه جداگانه اجاره کرد تا دیگر هیچ فضولی مانع رسیدن من به خواسته هایم نشود.

برای رها شدن از آن وضعیت رفت و آمدهایم را محدود کردم، چون شاگرد اول بودم تبعا بیشتر توی چشم بودم. کافی بود پسری درخواست جزوه مرا بکند. بیچاره حتی اگر هیچ قصدی هم نداشت از فردای آنروزی که من به او جزوه داده بودم خاطرخواه من و دوست پسر من میشد
البته چون تهرانی هم بودم و خانه مجردی هم داشتم با اینکه بسیار محجبه (البته بدون چادر) میگشتم هرگونه انگ فساد اخلاقی را به من زدند. در سه سال و نیم دانشگاهم رو تمام کردم

**********

فوق لیسانس تهران قبول شدم.

اینبار با آسودگی بهتری درس خواندم. دوران خاتمی بود .نمیگویم آدم خوب یا قابلی بود. اما در زمان او افکار جامعه (حدالامکان در تهران) خیلی دستخوش تغییرات شد. دیگر آن فشار رنگهای تیره نبود. امید به یافتن یک کار در شان خودم بیشتر شد. زنها ارج و قرب بیشتری یافتند مدیر با کفایت دانشگاه ما یک زن بود اسمش را نمیبرم. مدام به ما اصرار میکرد تا رنگهای شاد بپوشیم. از او راضیم دوران خوبی داشتم

*********

کار بسیار عالی سمت مدیریت یافتم همزمان فوق لیسانس دومم را شروع کردم،

اما زن بودم...! درآمد من نصف همکاران مرد حتی با سمتهای غیر مدیریتی بود. برای کارم به جهت پست سازمانی که داشتم باید به مشتریهای دولتی سر میزدم. نمیدانید چند بار حراستهای آنها مرا به داخل راه ندادند به دلیل عدم شئونات اخلاقی جالب اینجاست که همان پوشش بعضی روزها مناسب بود و بعضی روزها نه با متخصصین خارجی شرکتمان که در این سازمانها جلسه داشتیم خیلی وقتها من غایب جلسه بودم. چون من زن بودم مدیران شرکتهای دولتی مرا با آن تخصص نمیتوانستند هضم کنند. با دیدن من به گناه میافتادند. خدا شاهد است اگر عکسهایم را بفرستم باورتان نمیشود چقدر محجوب میگشتم... مجرد بودم و از نظر آنها بسیار دست یافتنی با هرمردی که صحبت میکردم برای ادامه مذاکرات راه حلهای بیشرمانه ای داشتند چون با آنها راه نمی آمدم نمیتوانستم در خیلی چیزها پیشرفت کنم. برای رفع این مشکلات مدیران شرکتمان تصمیم گرفتند دیگر مرا به جلسات نفرستند و مرد استخدام کنند. کسی که حتی یک صدم من هم در آن زمینه تخصص نداشت اما دیگر این مشکلات را نداشت

دختری را استخدام کردیم که فوق دیپلم دانشگاه پیام نور داشت. او از زنانگیش خوب استفاده کرد در کمتر از یکسال راه صد ساله رفت خیلی پیشرفت کرد. خانم مورد احترامی شد. البته خوب مورد احترام آقایان. چون او میدانست چگونه میتوان پیشرفت کرد، من اما میخواستم حیا داشته باشم. میخواستم با تخصصم پیشرفت کنم نه با زنانگیم بگذریم...

اینها هرروز تنفر مرا از زن بودن بیشتر میکرد. وقتی به خانه میرفتم با پدر و مادرم مدام بحث میکردم که چرا مرا به دنیا آوردید؟ چرا مرا جنس دوم به دنیا آوردید؟ پدرم شرمسار بود که نمیتواند جواب سوال مرا بدهد
نمیتواند بگوید که در ایران است که از دختر بودنت شرم داری وگرنه تو هیچ چیزی از یک مرد کم نداری. او به من افتخار میکرد که با آن سن کم این مدارک عالی و شغل مناسب را دارم. میگفت پسرهای دوستانش حتی با ۳۰ سال سن به یک صدم موفقیت من نرسیدند. اما من همیشه یک چیز کم داشتم ...آزادی ... من جنس دوم بود ... من زن بودم

********

چندین بار مورد بازخواست گشت های ارشاد قرار گرفتم.

واقعا مانده بودم به چه سازشان برقصم به من گیر ندهند. تیر خلاص را حراست دانشگاهی که در آن دومین فوق لیسانس را میخواندم و یک راننده اتوبوس زدند. روزی با مادرم که خسته بود از تجریش سوار اتوبوس شدیم قسمت بانوان بسیار شلوغ و فشرده بود اما قسمت مردها کسی نبود. مادرم خسته بود بعد از اینکه دربهای اتوبوس بسته شد و راننده حرکت کرد و زنها مطمئن شدند کسی در قسمت مردانه نخواهد آمد، مادرم با چند زن دیگه از میله پشت رد شدند و روی صندلیهای عقب طرف مردان نشستند. خوب کسی نبود واتوبوس هم دیر آمده بود. بدترین صحنه عمرم. راننده وسط خیابان ترمز دستی را کشید با چوبی تهدید کنان به سمت زنها آمد و آنها را مانند گوسفند به سمت زنانه هدایت کرد با الفاط رکیکی که لیاقت خانواده خودش بود. نمیگویم چه گفت و چقدر تهدید کرد و زنها از ترس اینکه به موقع به خانه هایشان برسند با بدختی در قسمت زنانه به هم فشرده تر شدند. ما بعدا به شرکت اتوبوسرانی تلفنی شکایت کردیم. نمیدانم واقعا آنها دنبالش را گرفتند یا حق را به راننده دادند. این تحقیر برایم باور نکردنی بود. تحقیر مادرم و هر کسی که زن بود. تیر خلاص دوم را در امتحان دانشگاه به من زدند. فوق لیسانس دومم دیگر در زمینه مهندسی نبود میخواستم مدیریت بگیریم تا آینده شغلی ام را بیمه کنم. اینجا هم شاگرد اول بودم و تقریبا نود درصد هزینه های تحصیل را نمیدادم. امتحان ترم سوم بود که اتوبوس دیر کرد و من تا رسیدن به جلسه فقط یک دقیقه زمان داشتم. با عجله وارد شدم و به سمت آسانسور دویدم که با با صدای "هوش" (لیاقت خود حراست) متوقف شدم که این چه وضع زننده ایست؟ دانشگاه هرکی به هرکی شده؟ نمیتوانی سر جلسه بروی و کارت دانشجویی بده؟
آبرویم رفت. خورد شدم. حرفهای بدی شنیدم. همه را نمیگویم.
اما اینبار شیر شدم. دل و جرات پیدا کردم. با حراست دست به گریبان شدم.
او را به دیوار کوبیدم. یک مرد را زدم در کمال ناباوری! همه خشم من از حجاب در او خالی شد!!! او میگفت به من دست نزن تو نامحرمی گفتم حالا که اینجور است به تو بیشتر دست میزنم. همه دوستانم از جلسه بیرون آمده بودند وحشت زده بودند من اما میخواستم کارت دانشجوییم را پس بگیرم. هرچه فحش تا آن روز یاد گرفته بودم و به کار نبرده بودم نثار آن بی وجود کردم. با وساطت اساتید با قلبی وحشتزده به سر جلسه رفتم . خدا را شکربازهم نمره ام خوب شد فکر کردم این درس را پاس نمیکنم. اما خوب حراستی شدم، گرچه فقط گذشته خوب تحصیلیم نجاتم داد. شاید اگر افتخار شاگرد اولی آن رشته نبود اخراج میشدم.

********

ایران برایم تمام شد. به هر دری زدم که بروم و از ایران رفتم. اما اینجا خوشحالم که یک زن هستم. موفق هستم دانشجوی دکتری مکانیک. دانشگاهمان دیگر حراست ندارد. اصلا دیوار ندارد. مدتی که کار کردم حقوقم برابر مردان هم سمت خودم بود. هیچکس با نگاه برده جنسی به من نگاه نمیکند. چه کاملا پوشیده باشم چه با بیکینی بگردم، دیگر دغدغه دیر آمدن به خانه و نا امنی سوار شدن به تاکسی را ندارم در یک ورزشگاه با مردان ورزش میکنم. در کنار آنها روی تردمیل میدوم. در ایران از سه کیلومتری باشگاه مردانه هم نمیشد رد بشوم. دیگر با مردان متاهل و مجرد که حرف میزنم به معشوقه بودنشان متهم نمیشوم
بلند و بی پروا میخندم. رنگهای شاد میپوشم. گرچه جوانیم تباه شد. گرچه بزرگ شدن در آن جامعه باعث ایجاد تنفر ذاتی از مردان در من شد
اما دیگر تمام شد. سایه شوم گذشته همیشه بر آینده من گسترده است. جامعه ایران را نمیبخشم.

دیگر هرگز نمیتوانم به هیچ مردی اعتماد کنم. فمینیست نیستم اما دست خودم نیست. هنوز هم در پس ذهنم، مردها مرا فقط برای زنانگیم میخواهند. تصمیم دارم تا ازدواج نکنم تا کسی استقلال مرا از من نگیرد.
شاید بیمار شده ام. عقده ای شده ام. بیماری که مسبب آن ایران بود. خیلی سعی کردم خودم را تغییر بدهم. اما کابوس مردسالاری و برده شدن از من جدا نمیشود. این فقط مسئله حجاب اجباری نیست... فلسفه خوار شمردن و تحقیر کردن زنهاست که خطرناک است

********

خدا پدر و مادرم را صبر بدهد .از زمان تولد ما تا به الان مدام برای دخترهایشان جنگیده اند. در ساحل دریا با مردمانی که نمیگذاشتند حتی با لباس کمی آب تنی کنیم. در خیابان با چشمهای هرزه مردم که حتی با لباس و با حضور پدر هم ما را آزار میدادند. با گشتهای ارشاد بر سر اینکه ایرادی در پوشش ما نمی بینند اصلا او به عنوان پدر و بر اساس دین اسلام حق دارد بگوید دخترانش چگونه بگردند در خانه با ما که چرا دختر شدیم یا سر اینکه چگونه بگردیم تا گیر نیوفتیم . بیچاره ها چه صبری دارندمیخواهند به کار ما کاری نداشته باشند اما نمیتوانند از عاقبت ظاهر ما در خیابان امنیت خاطر داشته باشند. مدام به غر زدن محکوم میشوند و دخالت در کارهایمان... من در اینجا رها و آسوده خیال میگردم اما خواهر جوانم مدام گیر گشت ارشاد میوفتد. اون جوان است و زیبا. برخلاف من به زن بودنش افتخار میکند. اوج شادابی و شکوفایی و شیطنت و بی پروایی اوست. میخواهد زیبا بگرد با دوستانش مهمانی برود. حق اوست. اما تا به حال ۳ بار به جرم جوانی و زیبایی به وزرا رفته. وقتی بیرون میرود تن و بدن والدینم روی ویبره است. اگر دیر کند دیگر تنها فکر بدی میکنند گیر افتادن توسط گشت ارشاد است. خیلی جالب است زمان من اگر دیر میکردم بلایی سرم آمده بود. دزدیده بودنم اما برای او تنها یک گزینه به ذهنشان میرسد. شال و کلاه میکنند میروند وزرا کاش او را هم بتوانم پیش خودم بیاورم تا اوج جوانیش پژمرده نگردد

حجاب مثل یک پیله گندیده است نه تنها به پروانه شدن ما کمک نمیکند بلکه حسرت ادامه زندگی به عنوان کرم ابریشم را هم از ما میگیرد.

--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com