۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

خاطره سی و نهم / زينب زمان دختر حسین زمان هنرمند و خواننده از ایران نوشته اش را بری ما ارسال کرده است؛ با اجبار کاری میکنند که از این نیم بند حجابی هم که داریم بیزار می شویم



-----------------
من در يك خانواده ي كاملا مذهبي بزرگ شدم. از ۹ تا ۱۶ سالگی به انتخاب خودم چادر سر مي كردم. در يك دبيرستان نمونه دولتي درس مي خوندم كه مثل خيلي از مدارس دولتي ديگر قوانين سختي براي رعايت حجاب داشت، طوري كه همه ي دانش آموزان از ترس اينكه نمره انضباطشون كم نشه يا بهشون ايراد نگيرن با چادر به مدرسه مي آمدند...

اين مدرسه ناظمي داشت به نام خانم جلالي كه شديدا دنبال موردي مي گشت تا به بچه ها گير بده، من اون سال موهاي بلندي داشتم كه از پشت مقنعه بيرون ميزد، داخل مدرسه هم جز سرايدارمون كه كه فقط گاهي براي كاري به حياط می آمد، مرد ديگري نبود، با اين حال بارها توسط خانم جلالي به اين دليل مواخذه شدم! تا جايي كه اين خانم با من لج كرد و هر بار به بهانه اي به من تذکر مي داد، از آستين مانتوم كه عادت داشتم تا بزنم بالا تا مدل مقنعه ام و ناخن هایم كه سر آخرين جلسه امتحانات اومد نگاه كرد و نتيجه اش شد انضباط نمره ۱۷ من!!

اون سال گذشت و من كه تا اون موقع همه جا چادر سر مي كردم، از سال بعد ديگه چادر سر نكردم و يادمه هميشه موقع تعطيل شدن وقتي بين بقيه دانش آموزانِ چادری، من بدون چادر از در خارج ميشدم، يه نگاهي به خانم جلالي مي انداختم و با لبخندی جوابشو ميدادم!

من از همون سال به خاطر فشارهايي كه ناحق بهم آوردن در مدرسه و اذيت و آزارها و تحقيرهايي كه از طرف ناظم مدرسه بهم وارد شد، تصميم گرفتم هيچ وقت پوشش و حجابم مثل اون نباشه.

حالا من بزرگتر شدم و الان شايد تنها دليلم براي نوع پوشش و حجابم خانم جلالي نباشه ولي اگر اون سال خانم جلالي با من مهربون تر بود و دوست داشتني تر برخورد مي كرد و نه با اجبار و تحكم، شايد من هنوز چادر به سرم داشتم و از انتخابم راضي بودم...

و اما امروز من با اينكه پدر و مادري دارم كه اعتقاداتشون نوع پوشش من رو نمي پسنده ولي به انتخاب من احترام گذاشته اند و از اين بابت خوشحال و ممنونم، و چه بسا بسيارند پدران و مادراني كه به فرزندانشان ياد داده اند كه اعتقادات هر كس قابل احترام است و آزادي حق تمامي انسانهاست و من اين درس را خوب آموخته ام...

ولي چه فايده كه شهر من امروز پر شده از خانم جلالي هايي كه باتوم به دست دنبالمون مي كنند و حتي گاهي كتك مي زنند و برايمان در دفتر انضباطشون فرم پر مي كنند و تعهد مي گيرند و نمره مي دهند و كاري مي كنند كه از همين نيمه حجابي هم كه داريم بيزار شويم!!

-----------------
> زینب زمان - مرداد ۱۳۹۱
+ انتشار مطلب تنها با ذکر منبع |صفحه برابری زن=مرد| مجاز است.
+ ایمیل ما: page.barabari@gmail.com

خاطره سی و هشتم / مریم پرواز از ایران نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ لحظه ای بی روسری در خیابان ارزش باتوم خوردن را داشت



وقتی نوجوان بودم کابوسی مکررا در خوابهایم آزارم می‌داد. موضوع اصلی کابوس بی حجاب در خیابان ماندن بود و من با احساس ترس و ناامنی خفه کننده‌ای به هر سو پناه می‌بردم در خواب و کابوس با ناگهان بیدار شدنم تمام می‌شد. و قلبی که می‌تپید و گلویی که خشک بود... همیشه نا فرجام...

سرچشمه تمام این کابوس‌ها تعلیمات مدرسه بود و خانواده‌ که تصمیم گرفته بودند آسان‌ترین راه را انتخاب کنند: تن دادن. نمی‌دانم چرا برای من گران تمام می‌شد. برعکس تمام کودکان از آمدن فامیل به خانه‌مان و مهمانی رفتن و مهمانی دادن شاکی بودم. برای اینکه باید جور دیگری لباس می‌پوشیدم. ترجیح می‌دادم آدم‌ها به خانه‌مان نیایند. اولین بار دبیرستانی بودم که در جمع فامیل روسری از سر برداشتم. ارزش دعواهای بعدش را با پدرم داشت. من آن روز حریمی را برای خودم درست کردم و به هیچ کس حق ندادم که وارد آن حریم بشود.

اولین تجربه‌ام از برداشتن روسری در خیابان به ۲۸ سالگی‌ام برمی‌گردد. تهران، خیابان آزادی ۸ مارس ۲۰۱۱. یکی از سه شنبه‌های اعتراض. ارزش باتوم خوردن را داشت!

آن شب من ربع ساعت بدون روسری تو خیابون آزادی راه رفتم. از نگاه آدم هایی که آن لحظه ها توی خیابون راه می رفتند حس خوبی داشتم. حتی از ترس دخترهایی که با صدای خفه ولحنی که خواهش مهربانانه ای توش بود بهم می گفتند روسریتو سرت کن. یا نگاه پسری که بهم گفت فقط تو بین این همه آدم یه چیزی می‌شی. آن شب عاشق آدمها شده بودم. عاشق زنی که توی مترو جوراب می فروخت و با صدای گرفته گفت چند تا لباس شخصی بیسیم به دست تو ایستگاه شریف خیلی بهت نگاه کردن. و بعد که کمی حرف زدیم با لبخند و با همان صدای گرفته گفت مرسی. موفق باشی. حتی از نگاه ناجور مردی که وقتی دید روسری سرم نیست آمد کنارم نشست مثل قبل ترها مشمئز نبودم. آن شب من احساس می کردم مثل قهرمانها هستم و عاشق همه ی آدمهایی شده بودم که از کنارم رد می شدند.

از آن روز هر وقت بتوانم در خیابان برای چند دقیقه‌ای روسریم را باز می‌کنم. به خصوص حوالی هر جایی که گشت ارشاد ایستاده باشد. خیال می‌کنم مردمی که از کنارم رد می‌شوند و مرا می‌بینند پنجاه متر بعد از کنار گشت ارشاد رد می‌شوند و من را به یاد می‌آورند. آن وقت حتی اگر کار من به نظرشان اشتباه هم بوده باشد، معنایش را می‌فهمند.

می‌دانم جایی که روزی در آن بی هراس و با شادمانی هر چه دلم خواست خواهم پوشید و در خیابان‌هایش خواهم رقصید، همین‌جا خواهد بود. ایران.

مریم پرواز - مرداد ۱۳۹۱

-----------------
توضیح صفحه:
نویسنده مطلب اضافه میکند؛ عکس اول عکسی است که با آن در کشورم من را به رسمیت می‌شناسند و عکس دوم من هستم. خود من در جاده‌ای جنگلی در لنگرود

-----------------
+ انتشار مطلب تنها با ذکر منبع |صفحه برابری زن=مرد| مجاز است.
+ ایمیل ما: page.barabari@gmail.com

خاطره سی و هفتم / ن.ق نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ پدرم برای آبروی خودش یا نظام مرا از کودکی مجبور به چادر سرکردن می کرد



شبانه در کنار ساحلی در دبی قدم میزدیم. با تعدادی دوست فیلم ساز و بازیگر... اولین بار بود که از کشور خارج شده بودم. شال سبز رنگم را روی شانه ام انداخته بودم و به حرف های شیرین خسرو شکیبایی گوش میکردم. یک باره یک اتوموبیل شبیه به ماشین های گشت ارشاد از کنارمان رد شد. قلبم به تپش افتاد. بدنم می لرزید.

یادم افتاد که این جا ایران نیست. یکباره متوجه شدم که این حجاب نیست که آزارم میدهد، ترس است که حجاب را سخت کرده است. آن شب را هرگز فراموش نمیکنم.همه ی ما تا ساعت ها سکوت کردیم و من اشک ریختم برای زن بونم...

پشت خمیده ام که به خاطر پنهان کردن رشد سینه هایم به وجود آمده زودتر از زیبایی زنانگی ام دیده میشود. من هم مثل بسیاری از زنان کشورم کابوس می بینم که بدون روسری و گاه برهنه در حال فرارم.

من در مدرسه مجبور نبودم چادر بپوشم اما پدرم به خاطر حفظ نظام و شاید آبرویش از دوازده سالگی مرا وادار به پوشیدن چادر کرد. هر چند که با همکاری مادرم تا چند سال بعد پنهانی چادر را در کیفم می گذاشتم و اگر پدر در خانه بود جلوی درب آن را بر سرم می کشیدم و به خانه میرفتم.

یادم نمیرود روزی را که در شمال کشور نمیدانم به خاطر سر نکردن چادر بود یا بیرون بودن موهایم که با نگاه سنگین و ترسناک پدرم به درون ویلا رفتم و آن قدر کتک خوردم که هنوز قلبم از به یاد آوری آن لحظات می لرزد.

پدرم سال هاست که از دنیا رفته و من هنوز حتی در خواب هایم از او عصبانیم. در کابوس هایم هنوز چادر در میان کیفم است و من هنوز از نگاه پدرم میترسم. او جسمش و روحش را به این انقلاب فروخته بود. بخشی از چشمانش را در جنگ و روحش را پیش و یا پس از آن.. .نمیدانم...! گاهی فکر می کنم دیوانه شده بود. مردی تحصیل کرده که بخشی از عمرش را خارج از کشور گذرانده بود تمام رویاهای دخترانه ام به باد داد.

من افسرده ام، مثل خیلی از زنان دیگر و این نوشته ها که تنها بخشی کوچک از اتفاقاتیست که بر من گذشته را برای این نوشتم که بگویم من از داشتن حجاب ناراحت نیستم. من از ترسی که همیشه با من است آزرده ام.

مرداد ۱۳۹۱

-----------------
توضیح صفحه:
عکس به درخواست ارسال کننده ویرایش شده است. همچنین نویسنده خاطره برای ما نوشته است: من دوست ندارم کسی در مورد پدر من قضاوت کند. من روزهای خیلی بدی را برای آزادی ام گذرانده ام. اکنون حداقل در دنیای خودم آزادم و اجازه نمیدهم هیچ مردی حتی همسرم در مورد من و زنانگیم قضاوت کند. من آزادم...

-----------------
+ انتشار مطلب تنها با ذکر منبع |صفحه برابری زن=مرد| مجاز است.
+ ایمیل ما: page.barabari@gmail.com

خاطره سی و ششم / شیدا.ش از تهران نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ موهایم را از ته میتراشم تا شاید حسرت وزش باد در میانشان را کمتر بخورم



میخواهم از همین چند ماه پیش برایتان بگویم چون آنقدر برایم تلخ و دردناک بود و هست و خواهد بود که همه ی گذشته و خاطرات عذاب آور خود و هم نسلهایم را برایم ساده تر و قابل هضم تر میکند.

میخواهم از اتفاق تلخی بگویم که در قرن بیست و یکم و اوج همه ی فناوریها و اطلاعات و اختراعات برایم افتاد و باعث شد برای مدتی آنقدر به تفاوتها و تبعیضها فکر کنم که مغزم منفجر شود.

هجده دیماه ۱۳۹۰ به همراه پدرم برای بازدید از گالری عکاسی یکی از دوستانش از خانه حرکت کردیم. قرار شد بدلیل نزدیکی گالری به میدان انقلاب اول برویم و از کتاب فروشیها دیدن کنیم. با مترو رفتیم و در ایستگاه انقلاب پیاده شدیم، من آنروز اصلن آرایش نکرده بودم و چهره ام هیچ چیز خاصی برای جلب توجه نداشت، یک پالتوی سرمه ای که روی زانوهایم قرار میگرفت پوشیده بودم به همراه بوت ساقدار که شلوارم در آن قرار میگرفت...

همین که از در خروجی مترو خارج شدیم آقای به اصطلاح پلیس جلوی من و پدرم را گرفت و خانومی آمد و دست مرا از دست پدرم جدا کرد و گفت برای امضای یک تعهد نامه باید سوار ون شوید و بعد از آن سریع پیاده میکنیمتان! من و پدر از همه جا بیخبرم آنها را باور کردیم و من سوار شدم. سوار شدن همانا و منتقل کردنم به پایگاه دوازدهم فروردین همانا! پدرم که بسیار مضطرب شده بود کاری کرد که آنها او را پشت سر ما و سوار بر بنز قدرتشان آوردند به پایگاه، پدرم خودش بازنشسته ی ارتش بود! خلاصه من که خیلی متعجب شده بودم و از دروغ گفتن آنها حالم بد شده بود شروع کردم به اعتراض و اعتراض من باعث شد تا یکی از ماموران زن به من توهین کند و مرا مفسد فی الارض بنامد. دیگر صبرم تمام شده بود و جوابش را میدادم، آتقدر گفتم و گفتم و گفتم که با دستش محکم بر روی دهانم کوبید؛ همه ی این اتفاقات در ون افتاد...

وقتی رسیدیم مثل مجرمان جانی مرا به بازداشتگاه بردند و به پدرم گفتند باید مجبورش کنی که از ماموران ما عذرخواهی کند. پدرم که خوب این جانیان را میشناخت ازم خواهش کرد که بیا و عذر خواهی کن چون امکان ندارد که اینها رهایت کنند. بر عکس همیشه که در مقابل سختیها زود میشکستم اینبار گفتم که هرگز امکان ندارد که عذرخواهی کنم، تازه من شکایت هم دارم، همه ی روز را نگهم داشتند و بماند که چه شکنجه های روحی و روانی ای به من وارد نکردند. رئیسشان که هنوز و هر شب چهره اش جلوی چشمانم هست و می آید حرفهایی به من زد که مو به تنم راست میکرد!! او میگفت همین شما دختران ... هستید که باعث فساد پسران جوان میشوید چون آنها با دیدن شما نمیتوانند خودشان و شهوتشان را کنترل کنند و در نهایت به فساد کشیده میشوند!

باورم نمیشد من،شیدا دختر ته تغاری خانواده ام که از گل نازکتر نشنیده بودم و همیشه سرم در لاک خودم بود متهم به این همه فساد و فحشا میشوم؛

باورتان نمیشود که آخر شب مرا به همراه دو زن دیگر که یکی قتل کرده بود و دیگری قاچاقچی بود در یک ماشین مخصوص زندانیان گذاشتند و به وزرا فرستادند. ساعت از یک نیمه شب هم گذشته بود و حالا بود که ترس تمام وجودم را گرفته بود ولی اصلن نشان نمیدادم. خلاصه بعد از بازجویی و کلی اثر انگشت گرفتن و عکسهای مختلف ،پدرم را احضار کردند؛تمام مدارک معتبر من و پدر(به عنوان ضامنم)را گرفتند حتی شماره های تلفن همراه و تلفن ثابت خانه...

از هجده دی ماه تا حدود بیستم بهمن ماه باید هر چند روز یکبار میرفتم و خودم را معرفی میکردم و پدرم همواره با من بود. بعد از بیش از یکماه و با گرفتن تعهداتی بس دردناک و تحقیر کننده مدارکمان را تحویل دادند و به من هشدار دادند که اگر یکبار دیگر تکرار کنم به عنوان مجرم سیاسی دستگیرم خواهند کرد.

اگر خودم خواننده ی این متن بودم شاید کمی شک میکردم در حقیقت داشتنش، اما این عین حقیقت بود که برایتان گفتم و نوشتم. تازه سعی کردم که خیلی خلاصه اش کنم... شبی نیست که کابوس نبینم و تنم نلرزد، هر وقت میخواهم بروم بیرون تمام اعضای خانواده ام مضطرب و نگران میشوند و بیشتر از آنها خودم...

اسم آن جناب سرهنگ قلابی و بی ادب را همیشه در ذهنم حفظ خواهم کرد تا شاید روزی به او یاد آوری کنم حرفهایش را...!!

من دو سه باری هست که موهای سرم را از ته میتراشم، یکبارش بر میگردد به ۵ سال پیش که تازه با چیزی بنام گشت ارشاد برخورد کرده بودم. آن روزها به خودم گفتم باید اعتراضم را نشان بدهم حتی اگر فقط خودم و تعداد اندک افراد اطرافم آن را ببینند و بشنوند. موهایم را از ته تراشیدم... به خودم گفتم چه فایده که این موهای زیبای خدادادی را همه اش پنهان کنم و وقتی باد می وزد جلوی بازیشان با باد را بگیرم؛

این کار را دوباره در سال نود تکرار کردم و موهایم را تراشیدم تا شاید حسرت رقص در باد را نخورند...

-----------------
شیدا.ش.ادیب متولد ۶۴ از تهران - مرداد ۱۳۹۱

خاطره سی و پنجم / میم.گ، نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ ترس و دلهره زمان دستگیری برای حجاب از دوره تیراندازی های زمان شاه هم بیشتر بود


-----------------
ای
شادی
آزادی
ای شادی آزادی
روزی که تو بازآیی
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد
»»» ه.ا. سایه

فکر می‌کنم ۱۶ سال بیشتر نداشتم. فکر می‌کنم، در اوجِ شکوفایی نوجوانی م بودم!؟ یادم میاد اون موقع کفش‌هایی‌ مًد شده بود که پاشنه‌های کوتاه و فلزی اونا روی آسفالت‌های داغ تهران صدا میکرد و این شد که کفش‌ها اسم تق تقی‌ رو به خودش منتصب کرد. بیشتر خانوما و دختر‌های جوون از این کفش‌ها داشتند. خواهر منم که سه سالی‌ از من بزرگتر بود یه جفت از این کفشها خریده بود.

یک روز خواهرم با من و خواهر کوچکترمان که شاید ۲ سال بیشتر نداشت رفتیم بیرون. خواهرم هم تق تقی‌‌های خودش رو به پا کرد. من هم چون اون وقتا ریمل رو خیلی‌ دوست داشتم و مژه هام هم حسابی‌ بلند بود کلی‌ چشم‌ها رو آرایش کرده بودم..اما فقط آرایش چشم داشتم. اونوقتا مانتو‌ها کوتاه نبود بلکه بلند بود و گشاد و اپل داشت.

هیکل‌های کوچیک نحیف لاغر ما تو این مانتو‌ها که مثل لباس بازیکنان هاکی بود واقعا خنده دار بود!! البته این چیزی ‌ست که سالها بعد به اون رسیدم... بگذریم! پیاده به سمت پارک دانشجو و چهار راه ولیعصر راه افتادیم. تق تق پاشنه‌های کفش خواهر بزرگم بر روی آسفالت خیابون انقلاب حکایت از حس شیطنت آمیزِ جوانی میداد. جوانیی که در این شیطنت‌های کوچک خلاصه میشد ...

شیطنت‌هایی‌ که شادی رو به جان‌های جوان ما باز میگردوند اگرچه که مدتی‌ کوتاه. هر سه خواهر می‌رفتیم و خوشحالی‌ خوبی‌ داشتیم چون قرار بود بستنی بخریم بریم پارک و روی یه نیمکت بشینیم و طعم خوشمزه بستنی رو در دهان‌های گس تابستونی مون حس کنیم...با این افکار و دلخوشی کوچکی که در پیش رو داشتیم به سمتِ پارک می‌رفتیم که ناگهان متوجه شدیم حدوداً چندین قدم جلوتر یک پاترول سپاه و یک پیکان خاکستری پشت سر اون مشغول به گرفتن مردم بود.

خواهرم به من گفت: بهتره بریم اون دستِ خیابون. هر دو دستپاچه بودیم. رنگ خواهرم مثل گچ شده بود. خواهر کوچکتر مون رو بغل گرفت خواستیم به سمت جدول و خیابون بریم که بریم اون دست خیابون اما هیچ پلی‌ نبود و از داخل جوی هم نمی‌شد که بریم. تنها پلی‌ که بود کمی‌ جلوتر بود که با رفتن به سمت اون به گشت سپاه (برادران) و بعد از اون هم به (خواهران)ِ نهی از منکر نزدیکتر از پیش میشدیم.

قلبم به شدت میزد و سرآسیمه بودم. نمیدونستم چیکار کنم فقط ماشین وار به دنبالِ خواهر بزرگترم بودم. اون که طفلکی یه راه کوچیک ی‌ کنار یه جدول و ماشین‌های پارک شده برای عبور از جوی و رفتن به اون دست ِ خیابون پیدا کرده بود با سرعت بچه بغل میرفت منم به دنبال او. تق تقی‌‌ها هم همینجور صداش می‌اومد و من در دلم به پاشنه ها، به فلزِ سرِ پاشنه که صدا میداد به کفاشایی که مبتکرِ این کفش‌ها بودن و به برادران و خواهران و صحنه‌ای که روبرو چندین قدم جلوتر میدیدم (اینکه مردم رو می‌گرفتند و داخل ماشین‌ها میبرددند...) ...چه می‌دونم... به زمین و زمون فحش میدادم...و هزار و یک فکر تو سرم بود در حالیکه قلبم به شدت میتپید و حسابی‌ هول کرده بودم...دنبال خواهرم میرفتم که یهو متوجه شدم درست وقتی‌ که خواهرم به خیابون رسید پشت یکی‌ از ماشین‌ها که پارک شده بود و منتظر من بود که با هم بریم آن دست خیابون...

یک دفعه یکی‌ از اون برادران پرید و جلوی ما ظاهر شد و با اون نگاه کریه ش پرسید که: کجا با این عجله؟ بفرمایید از اینطرف! با این صدا و دیدن این چهره هر دو و رفتیم. تنم یخ کرد زانو هام سست بود و نمیتونستم راه برم و میلرزیدم. حالاتی و احساساتی‌ که حتا دوره تظاهرات انقلاب ۱۳۵۷ وقتی‌ همراه بزرگترا به تظاهرات می‌رفتیم هم حس نکرده بودم.

حتا وقتی‌ که سرباز‌های شاه تیراندازی میکردند، حتا یه شب که حکومت نظامی بود و ما دیر مون شده بود که بریم خونه‌...حتا اون شبها هم این حس رو نداشتم. احساس عجیب غریبی بود...

اون برادر ما رو به سمت پاترول و پیکان پشت اون هدایت کرد و وقتی‌ به همدستانش رسید با مسخره و پوزخند خطاب به دوستانش گفت: فکر کردن می‌تونن قایم بشید!! همونجا مشتی کلمات رکیک خطاب به من و خواهرم گفت. به ما گفتن بریم داخل پیکان. وقتی‌ نزدیک در پیکان شدیم دیدیم که قبل ما ۲ تا دختر جوون دیگه پشت نشسته بودند اما من و خواهرم که بچه بغل هم داشت مجبور بودیم به زور اون پشت بشینیم چون سه تا خواهر در جلوی ماشین نشسته بودند.

از چهره خواهرا فقط چشم‌ها شون دیده میشد.یکی‌ مسن تر بود و عینک داشت چهره خیلی‌ خشن و کریهی هم دشت و شنیدم که به دخترای قبلِ ما فحش میداد و دوتای دیگه هم حرفهای او رو تایید میکردند. ما رو که دید یکدفعه شروع کرد به داد و بیداد کردن به سرِ ما و پرسید که:ا ین چه وضعشه؟ این چه ریختی؟ من و خواهرم که شوکه شده بودیم هیچی‌ نمیگفتیم. خواهر بزرگم خواهر کوچیک مون رو محکم بغل کرده و به سینه خودش چسبونده بود. یهو این خواهر پرسید: بچه خودته؟ خجالت نمیکشی؟ شوهر هم داری؟ و چند تا دیگه فحش و ناسزا نصیب ما کرد.بعد رو به من کرد و گفت: تو چی‌! تو خجالت نمیکشی مو بیرون و آرایش داری؟ مگه تو چند سالته قرطی!؟ اونجا پشت ماشین بودیم کنار اون دو تا دختر, یکیشون دیگه کنترل ش رو از دست داده بود و زده بود‌ های های زیرِ گریه. اون خواهر مسن تر که بد اخلاق هم بود و سردسته شون خطاب به اون جوونه که راننده بود گفت:خب راه بیفت بریم... اینا رو باید ببریم کمیته تا ادب بشند
اون خواهر جوون نگاهی‌ به ما انداخت و گفت: حالا بذارین اینجا حلّش کنیم قضیه رو! شاید توبه کنند، خواهر. بدین شکل یکیشون نقش پلیس بد و یکی‌ نقش پلیس خوب رو بازی میکردند.

به ما قوطی کرم‌ای داد و گفت زود باشین اول اینا رو پاک کنید از صورتتون. ما هم از اونجا که شنیده بودیم بعضی‌ ماشین‌ها ی گشت توی کرم خرده شیشه ریخته و به زنهای بی‌حجاب داده بودند تا صورت شون رو پاک کنند زود خواهرم کرم صورت خودش رو از کیفش در آورد و گفت: مرسی‌ ما خودمون داریم. و البته این به خواهرا بر خورد چون کلی‌ چشم غره رفتند و یکیشون هم گفت. نیگا کرم داره خودش مال ما رو نمیزنه! حالا دیگه کمی‌ آروم تر شده بودیم و اون شوک اولیه نبود هر چند هنوز ترس رفتن به کمیته بود. اون دختر هم که هی‌ گریه میکرد...

تو همین شرایط بود که به پیاده رو که نگاه کردم (درب ماشین باز بود و الا اینهمه آدم پشت پیکان جا نمی‌شدیم) بیرون رو که نگاه کردم دیدم پیرمردی که عصا داشت در پیاده رو راه میرفت توسط برادران متوقف شد و به سختی از اون جوی‌های پهن خیابون به سمت پاترول برادران برده شد. با دقت به پیر مرد بیچاره نگاه میکردم تا علت جرم او را جویا بشم.

تنها چیزی که نظرم رو جلب کرد آستین کوتاه پیر‌آهن او بود. باری...بعد از کلی‌ سیم جیم و توهین و تحقیر و تهدید... خواهرم که گویا فکری به ذهنش خطور کرده بود اینطوری گفت: خانوما من عذر می‌خوام ببخشید ولی‌ ما الان باید بریم خونه شوهرِ من اصلا نمی‌دونه منو این بچه و خواهرم اینجا ایم و اگه بدونه اینجوری اومدیم منو طلاق میده و و و..از اینجور داستان ها...


بعد از این داستانِ دروغین خواهرم بود که این خواهرانِ عصبی، خشن و کریه کمی‌ نرم شدند و با کلی‌ تهدید بالاخره از ما تعهد گرفتن که قول بدیم دیگه اینجور بیرون نریم چون دفعه بعد دیگه حتما ما رو خواهند برد.

ما هم تعهد دادیم و از ماشین پیاده شدیم. بیرون که رفتم فقط بیرون از پیکان احساس کردم از زندان بیرون اومدم. اما وقتی‌ دور و برم رو نگاه کردم چشمم روی میله نرده‌های پارک موند (اون موقع پارک‌ها هنوز دیوار و نرده آهنی داشت)..بله چشمم روی میله‌های زندانی بزرگتر ثابت مونده بود. بلافاصله پیاده شدیم یه تاکسی به سمتِ خونه گرفتیم. در راه خونه توی تاکسی هر سه ساکت بودیم. خواهر کوچیکم کنار ما نشسته ساکت بود و به ما نگاه میکرد.خواهر بزرگترم در خودش بود و از پنجره بیرون رو میدید. من هم به این همه فکر میکردم و به اینکه تصمیم داشتیم روز مون رو چگونه سپری کنیم و اینکه چطور گذشت...به اون دختر‌ها که هنوز در پیکان مونده بودند...به اون پیر مرد بیچاره و به اینکه داستان دروغین داشتن شوهری سیاه قلب تونست ما رو از یه هم چین مخمصه‌ای نجات بده...اینها و خیلی‌ چیزای دیگه برام عجیب بود و باورنکردنی...همزمان که تاکسی میرفت و از پارک دور تر و دور تر میشد...اون خیابون اون پیاده رو‌ها اون پارک اون نرده‌ها اون هوا اون فضا که تا چندی پیش بهترین خاطرات منو به خود اختصاص میداد حالا یه خاطره تلخ و هزاران حس عجیب و غریب دیگه با خود در برداشت


اولین باری که به طور آزاد و بدون دغدغه روسری خودم رو برداشتم در ترکیه در شهر استانبول بودم. یادم میاد تابستون بود غروب بود و تازه رسیده بودیم از ماشین که پیاده شدیم هوای خنکی بود و نسیم دلنوازی می‌وزید. هنوز روسری به سرم بود که پدرم به من گفت:دخترم آزاد باش! روسری ت رو بردار! وقتی‌ اینکارو با کمی‌ صبر انجام دادم حس عجیبی‌ داشتم. نسیم دلنواز دست نوازش خودش رو بر هر یک از تار‌های موی سر من می‌کشید. این احساس اونقدر با شکوه بود که بغضی در گلو داشتم. نمیدونم چرا؟ به اطراف و پیرامون نگاه میکردم میدیدم اما نمی‌دیدم...خودم اونجا با طبیعت گوئی با اون نسیم دلنواز تنها بودم و یکی‌ شده بودم.خنکای نسیم و حس اون لابلای موها...پشت گردنم و روی تنم... اون غروب زیبا و تکاپوی مردم شهر استانبول اتومبیل‌ها و صدا ها...یه حس عجیب و خاصی‌ به من داد. حس اینکه چقدر اینجا رو دوست دارم در حالیکه اولین بار بود که اونجا بودم.

این موضوع مربوط به سالیان گذشته است. الان سالهاست که در خارج از ایران زندگی‌ می‌کنم..سالیانی که شمارش اونها از دستم در رفته...اما هر بار به اون شب، به اون غروب و اون نسیم دلنواز شهرِ استانبول فکر می‌کنم...این حس خوب رو فراموش نمیکنم. شاید که به همین دلیله که اینقدر از این شهر خوشم میاد...

-----------------
میم.گ - مرداد ۱۳۹۱

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

خاطره سی و چهارم / نفیسه مطلق، عکاس خبری، نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ وقتی از زنان چادری در نماز جمعه ناسزا می شنیدم فکر می کردم حق با آنها بود



-----------------
در ايران چندان با مساله‌ي حجاب درگير نبودم. در خانواده‌اي بزرگ شدم كه حجاب داشتن يا نداشتن حساسيت كسي را برنمي‌انگيخت. هنوز هم در اقوامم هستند معدود دختراني كه برخلاف بزرگ‌ترهايشان حجاب را انتخاب كرده‌اند و برعكس چه بسيار كساني كه علي‌رغم محجبه بودن اطرافيان‌شان نداشتن حجاب را ترجيح داده‌اند. هيچ وقت با حجاب بودن يا نبودن معيار خوب بودن يا نبودن كسي نبود و ما را در شادي‌ها و غم‌ها جدا نمي‌كرد.

در جامعه هم چندان با اجباري بودن حجاب مشكلي نداشتم چرا كه اساسن به آن فكر نمي‌كردم. آن‌قدر به خاطر شغل و شيوه‌ي زندگي‌ام با محدوديت‌هاي اجتماعي گوناگون درگير بودم كه پوشش اجباري كم‌ترينش بود. در عين حال، ياد گرفته بودم مثلن براي رفتن به اداره‌هاي دولتي مانتو و روسري روشن نپوشم. قبول كرده بودم كه يك مسوول در محيط دانشگاه حقوقش را از طريق پاييدن موي سر و سايز مانتوي من دريافت مي‌كند. اما مگر فقط دانشگاه بود؟‌ من از سال‌ها قبل - ‌از هفت سالگي – با ورود به اجتماع عادت كرده بودم به پاييده شدن؛ از همان سال‌ها يادگرفته بودم كه چطور خودم را با تضادهاي محيط خانه و جامعه وفق دهم.

اما واقعيت تلخ اين است كه من به هر تذكر، آيين‌نامه و قانون نوشته و نانوشته كه به من مي‌گفت چطور خارج از خانه مو و بدنم را بپوشانم تن داده بودم! قانع شده بودم كه اگر عكس بي‌حجاب من در يك مهماني در مدرسه لو رفته باشد حق با خانم ناظم است. قبول مي‌كردم كه بعد از هزار خواهش و تمنا جهت عكاسي از يك مقام دولتي،‌ تنها به خاطر نازك بودن جوراب‌هايم پشت درها بمانم. ناديده مي‌گرفتم بريده شدن بخشي از تصوير خودم را در يك رسانه به خاطر رعايت نكردن حجاب كامل.

پذيرفته بودم از كنار ناسزاي زن‌هاي چادري كه در برنامه‌هاي عكاسي خبري مثل نماز جمعه، تظاهرات و مكان‌هاي عبادي مي‌شنيدم به راحتي عبور كنم. به نظرم مي‌آمد كه حق با آن‌ها بود و وظيفه‌ي من احتياط و مراعات بيشتر.

اولين شوك،‌ اولين چرا براي من در مورد حجاب اجباري با سفر به سه كشور اسلامي عراق،‌ تركيه و بعد مالزي ايجاد شد. بيش از هشت سال است كه در كشور مالزي زندگي مي‌كنم. روزي نيست كه مشاهده‌ي زندگي جوانان اين كشور آن چراي بزرگ را جلوي چشمانم نياورد.

چرا اجبار؟ چرا تنها در كشور من؟ چطور است كه زنان در كشورهاي اسلامي عربي و غيرعربي حق انتخاب حجاب دارند؟ حجاب در ايران از كي و چطور شروع شد؟ چرا اعتراض به اجباري شدن حجاب در اوان انقلاب راه به جايي نبرد؟ ... چقدر غمگين مي‌شوم براي آن همه انرژي كه صرف پاييدن و پاييده شدن صرف مي‌شود.

اين صفحه و این فراخوان خاطره نویسی در مورد پوشش اجباری و پوشش آزاد فرصتي‌ست كه با صداي بلند بگويم؛ آزادي پوشش – كه از ما در ايران دريغ شده - كم‌ترين چيزي‌ست كه انسان بايد در زندگي به آن فكر كند، كه كم‌ترين چيزي‌ست كه انسان‌ها در كشورهاي ديگر به آن فكر مي‌كنند.

-----------------
نفیسه مطلق - مرداد ۱۳۹۱
+ انتشار مطلب تنها با ذکر منبع |صفحه برابری زن=مرد| مجاز است.
+ ایمیل ما: page.barabari@gmail.com