۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

خاطره شماره ۱ / من و پوشش آزادم، نه به اجبار *** مسیح علی نژاد، روزنامه نگار، تیر ۱۳۹۱


من و آزادی ام، شما و اجبارتان؛ کدام آزار است؟

در مجلس ششم وقتی شاهرخی روحانی اصولگرا سر پرسش های سیاسی ام عصبانی شد فریاد زد: شما اول موهاتو بپوشون بعد سوال کن....

گمان می کنم این جمله به اندازه ی یک قرن برای زنانِ کشورم تکرار شده است. این جمله برای زنان ایران آشناست آنجا که یک مرد در مدرسه، اداره، کوچه یا محل کار در استدلال کم آورد و فورا نهیب زد: روسری ات را بکش پایین و.......

من آن زمان به جای عصبانی شدن از روحانی اصولگرای مجلس، بی سبب خنده ام گرفت و بعد هم گفتم: حاج آقا! وسط یک پرسش و پاسخِ جدی، چشمتون تو موهای ما چه می کند؟

من نگفتم انگار شیطان گفت این جمله را. تا دو هفته هر وقت می دیدمش بی اختیار دستم به مقنعه می رفت تا مبادا تار مویی بیرون باشد و بدبختم کند.

بعدها دو تار موی افتاده روی پیشانی ام در راهروهای مجلس هفتم کار دستم داد. اینبار آقای طباطبایی یکی دیگر از نمایندگان اصولگرای مجلس بود که او هم به جای پاسخ دادن در مورد تسهیلات رفاهی نمایندگان و میزان پاداش و مزایا، به سرعت موهایم را نشان داد و گفت اگر موهایت را نپوشانی با یک مشت از اینجا می اندازمت بیرون.

این روحانی مجلس عبا از تن در آورد، مشتی هم نشانم داد و عکس و نشان او و مشت اش که دنبالم در راهروهای مجلس می دوید نشست در روزنامه ها. سرانجام من هم چند تا کوکِ اضافه به مقنعه ام زدم و حجابم را به شکل چشمگیری سفت و سخت کردم. یعنی آن کوک های اضافه را با شیطنت زدم و آنقدر زیاده بود که به زور ابرو ها، پیشانی و چشم هایم پیدا بود.


ناطق نوری یکی دیگر از نمایندگان اصولگرای مجلس که مثلا می خواست لوطی تر از بقیه باشد مرا کنار کشید و گفت: تو با این کفش های قرمزِ پینوکیویی و با این مَلمَله جِمه یعنی مانتوی تنگ و نازک وقتی مقنعه ات را با تمسخر انقدر پایین می کشی، نوعی توهین است و به من گفتند به شما بگویم بیش از این به حجاب توهین نکنی.

گفتم: چشم هرچه شما بگی و بعد جلوی خودش با سرعت دست بردم زیر گلویم و کوک مقنعه را تندی پاره کردم. همان موهای غیر لطیف و زمختم ریخت روی پیشانی ام.

گفتم: اینطوری خوبه؟
گفت: یعنی حد وسط نداره دختر؟ چرا لج می کنی؟

راست می گفت ما لجبازیم و یا به قول آقایان امام جمعه گستاخ و گزنده ایم. چرا؟ چون حجابی که آنها اجبار مان می کنند را دوست نداریم و به خاطر اش برخی از ما نه فقط در جامعه و مدرسه بلکه در خانه ها مان هم لجباز لقب گرفتیم.

در مورد اولین باری که «پوشش آزاد» را در فضای عمومی تجربه کردم راستش با خودم غریبه بودم. هم موهای سیاهی که کم کم داشتند فراموش می شدند را دوست داشتم، هم دست ها و پاهایم را دوست داشتم و هم دچار یک تناقض و ترس بودم. یک احساس گناهی درونی بیخودی عذابم می داد.

بخش هایی از ما اینطور بار آمده بودیم که چون زن بودیم همین به خودی خود پنهان کردنی بود تا چه رسد به آنکه زیبایی های زنانه را هم به دست باد و طبیعت بسپاریم. یعنی سالها اینطور زندگی کردیم که چون جنس مونث بودیم باید تب می کردیم و داغ می شد تنمان و گرده و گردنمان به گِل می نشست از حجم سنگین دو گلوله ی گناه واره ای که با خود بر سینه یدک می کشیدیم. چون زن بودیم باید دوکتف استخوانی را به دوسو خم می کردیم و قوز می کردیم از شرم و انحنائی عبث را بر قامت خویش صلیب می کشیدیم و گیسو پنهان می کردیم تا مبادا جنس مذکری به ناگاه تحریک شود و بار گناهش بیافتد روی شانه های ما. چه رندانه با همین باورِ بیمارِ خویش به ما که از دو جنسِ متفاوت بودیم، توهینِ مشترک می کردند.

اما وقتی سالها در چنین جامعه ای توی لباس اجبار نفس می کشی، کم کم این اجبار می شود بخشی از زندگی ات و گاهی فکر می کنی اگر برهی گناهکاری.

شاید برای همین وقتی که از این اجبار رهیدم تا مدت ها خودِ واقعی ام را پنهان می کردم. هم یک جوری خجالت می کشیدم هم نگران قضاوت کسانی بودم که فکر می کردم آزادی من برای آنها دل آزار است از بس که به ما گفته اند ما با بی حجابی ها مان دل آنها را آزرده می کنیم و انگار نه انگار که آنچه آزار است اجبارِ آنهاست که ما را هم به شکلِ خود می خواهند نه آزادیِ ما که کاری به کارِ انتخابِ آنها هم نداریم.


واین قصه با تمام سادگی و بی اهمیتی اش، هنوز قصه ی خانه های خیلی از ماهاست. شما هم بنویسید.

...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر