۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

خاطره سی و یکم/ شبنم از تهران نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ با چادر هم مورد اذیت و آزار قرار میگرفتم



یادمه وقتی روزنامه ی دانشگاه آزاد رو گرفتم و دیدم اسمم تو قبول شده هاست خیلی خوشحال شدم.

با پدرم رفتم برای ثبت نام تو شهر یزد، دانشگاه میبد. اونجا فهمیدم سر کردن چادر تو دانشگاه اجباری هست. با کلی ناراحتی و کلنجار رفتن قبول کردم به خاطر آیندم این شرط رو قبول کنم و برم دانشگاه. من که هیچ وقت چادر مشگی به سر نکرده بودم با کلی مصیبت این چادرو تو اوج گرما و سرمای اونجا سر میکردم اگه نمیتونستم خوب سر کنم حراست بهم اخطار میداد. اگر هم سر پیچی میکردم در نهایت اخراج. سعی میکردم به بیخیالی خودمو بزنم تا این چهار سال سیاه تموم بشه.
یکی از چندین اتفاقاتی که برام افتاده میخوام چندتایی را براتون عریف کنم.

برای اینکه بتونم خرید کنم لوازمی که نیاز دارم مجبور بودم به شهر میبد برم. با سر کردن چادر مشگی و بدون آرایش رفتم میبد خریدهامو کردم و موقع برگشتن کنار خیابون وایساده بودم که تاکسی بگیرم برم خوابگاه یه موتور سوار که با یه پسری که پشتش نشسته بود منو به لفظ بدی خوندن و به صورتم تف کردن . خیلی خشکم زده بود و نمیدونستم واقعا اون لحظه چه اتفاقی افتاده باورم نمیشد .بعد از اون دفعه وقتی بازم برام تکرار شد دیگه پامو تو اون شهر نذاشتم.

با چادر هم وقتی تو خیابونها قدم میزدم مردها گویا تحریک می شدند و میگفتن خونه خالیه، زنم نیست، بیا بریم عشق و حال!، بهت خوب حال میدم!! خوب پولیم میدم!! راضیت میکنم بیا!.... حتی در خیابونها با اینکه چادر سرم بود مورد اذیت و آزار قرار میگرفتم.

به یاد دارم یه بار داشتم تو پیاده رو قدم میزدم برم سمت آژانس، ماشین بگیرم برم خونه؛ اون روز ماه رمضون بود هوا هم خیلی گرم بود. ( اینم بگم اون روز با مقنعه و مانتو مشگی و شلوار پارچه ای بودم کاملا تیپم ساده بود)

صدای یه موتورو شنیدم پشت سرم، توجهی نکردم به راه خودم ادامه دادم .موتوری وقتی بهم نزدیک شد دست کشید به بدن من و فرار کرد اون لحظه فقط تونستم بهش بتوپم با خودم گفتم اگه ایندفعه بیاد پدرشو در میارم.
شنیدم دوباره نزدیک شد... دوباره این کارو کرد کیفمو انداختم زمین دنبالش دویدم و گرفتمش. اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم، این همش تو ذهنم تکرار میشد متجاوزگره این پسر، باید حقشو بذارم کف دستش؛ باید تحویل پلیس بدمش. میزدم تو سر و صورتش و نمیذاشتم فرار کنه نصفه لباسش پاره شده بود. مردم دورم جمع شدن گفتن چی شده خانوم بهشون گفتم این پسره چیکار کرده بهم گفتن ولش کن خانوم بدبخت نون آور خانوادس، بهش رحم کن!! گفتم نه زنگ بزنید به پلیس. باید پلیس بیاد ازش میخوام شکایت کنم.

خیلی دوروبرم شلوغ شده بود، خیلی ها دورم بودن همه میگفتن ولش کن، منم میگفتم نه. همه ای مردا بهم میگفتن یه کاری کرده دختره که این پسره این کارو کرده! باورم نمیشد که مردای با غیرتی که من تصور میکردم منو اون کاره میبینن. یه مرده که سوار موتور بود و خانومش (چادری بود) پشتش نشسته بود اومد گفت دخترم ولش کن بره، تو این ماه عزیز این کارو با این پسر نکن! گفتم اگه با دخترت که ناموسته این کارو میکردن اینو با خودت میگفتی یا اگه با زنت این کارو میکردن بازم اینو میگفتی ؟! زنش گفت: راست میگه دختره ..........

گفتم فکر کن منم دخترت، منم ناموست!! الان زنگ بزن پلیس بیا. مرده هیچی نگفت رفت. گفتم به یکی از مردا که کیفمو بیاره وقتی بهم دادن کیفمو با اینکه همچنان با یه دستم پسررو نگه داشته بودم تا اومدم به پلیس زنگ بزنم مردم دورمو گرفتم و پسررو از دستم فراریش دادن.

به قدری مردا خوشحال بودن که بهم میگفتن تو خودت یه کاری کردی که اون این کارو کرده!! جالبه بگم داد میزدن و بهش میگفتن فرار کن. بهمشون گفتم بی ناموسید!!... ناموس برای خانواده ای خودتونه. هر چی میتونستم میگفتم، بغض راه گلومو بسته بود اما اجازه ندادم غرورم جلوی این مردای هرزه از بین بره رفتم به سمت آژانس ماشین گرفتم و رفتم خونه تا چندین روز حالم بد بود.

حجاب برای من هیچ وقت امنیت و آرامش نیاورد. منم به عنوان یه دختر ایرونی خیلی چیزا بهم گذشته اینا کوچکترین اتفاقاتی بوده که برام افتاده. دلم از این همه محدودیت و نابرابری پره.

-----------------
شبنم از تهران - مرداد ۱۳۹۱
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر