۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

خاطره شماره ۶ / من و پوشش آزادم، نه به اجبار


*** مریم،م؛ از نهادینه شدن پوشش اجباری همین بس که بعد از ۴ سال زندگی در غربت هنوز هم با دیدن پلیس دستم ناخود آگاه به موهایم میرود تا روسری نداشته ام را پایین بکشد... . تیر ۱۳۹۱

نمیدانم بیست و اندی سال خاطره ی تحقیر و اجبار را از کجا باید شروع کرد. از روزی که ۳،۴ ساله بودم و وحشت زده و اشک آلود با سر و صورتی به رنگ قهوه ای به خانه آمد و همه خوشحال بودند از اینکه سزای بد حجابی مادرم نه اسید که مد ان زمان بود بلکه یک قوطی رنگ و یک دنیا وحشت بوده.

یا از روزی بگویم که ۶،۷ ساله بودم و در شهر قم ناشناسی بر سر مادرم فریاد میکشد که این لباس مناسب دختر بچه ی ۶ ساله نیست. و من آنروز نمیفهمیدم چرا ان زن بهتر از مادرم میداند که من چه بپوشم بهتر است! یا از روزهای داغ امتحانات خرداد که تحمل عرق سوز گردن باد و باران ندیده ام سختر از استرس امتحان میشد.

در خانواده ی ما دختران حق انتخاب داشتند. و من در خانه با مفاهیم حق و آزادی آشنا میشدم. هرچند خشونت و اجبار در آنطرف دیوار همچنان ادامه داشت.

خاطرات این دوران زیاد است اما گاهی تلنگری کافیست برای آنکه لبریز شویی و برای من این تلنگر تفی بود که مرد ناشناسی با ظاهر مذهبی به صورتم انداخت. جرم من این بود که ناشناس، ظاهر من را نپسندید. و من هنوز نمیدانم دختران شهرم چه باید بپوشند تا نگاه هرزه ی ناشناسان شهر را راضی نگاه دارند. من آن روز شکستم نه از سنگینی بار پارچه هایی که باید به تن میکشیدم نه از نفس حجاب بلکه از توهم و خود بزرگ پنداری مردمی که خود را صالحتر از من میدانستند.

من از توهم مردمی که برای من، برای ما و بجای ما فکر میکنند و تصمیم میگیرند، از مردمی که هر روز بیشتر از پیش کمرنگ تر شدن و انزوای ما رو می طلبند به غربت تبعید شدم.

و از خاطرات پوشش آزادم همین بس که خود سانسوری نهادینه شده در وجودم به من جرات انتشار اسم و عکسم برای این پست را نمیدهد.

همین بس که بعد از ۴ سال زندگی در غربت هنوز هم با دیدن پلیس دستم ناخود آگاه به موهایم میرود تا روسری نداشته ام را پایین بکشد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر