۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

شکنجه جنسی در زندانهای ایران- شهادت توبا کمانگر



حامله بودم، شش ماهم بود. روز دوم که ما را بردند پایین، چشمم را بسته بودند، ولی می‌دانم که خیلی پایین رفتیم. توی ساواک سنندج بودیم، از هر طبقه‌ای که پایین می‌رفتیم صدای جیغ کشیدن دختران می‌آمد، از تمام گوشه و کنار زندان. اصلاً من توی این شش ماهی که توی اون ده زندان بودم و هر روز مرگ خودم را جلوی چشمم می‌دیدم، به اندازه‌ی این یک هفته ناراحت نشده بودم. بعد از هر طبقه‌ای هم که پایین می‌رفتیم، می‌گفت ببین اینها همه‌شان که جیغ می‌کشند، هم عقیده‌های تو هستند، کومه‌له‌ای هستند، ولی دارند شکنجه می‌شوند و بهشان تجاوز می‌شود. محسن می‌گفت. من آن موقع چون نمی‌توانستم فارسی صحبت کنم یک نفر را آورده بودند. چشمم بسته بود، یک نفر هم دستم را گرفته بود. محسن رضایی با ما بود. او گفت: با تو هم این کار را خواهیم کرد اگر حرف نزنی. من هم هیچی نگفتم، او واژه تجاوز را استفاده کرد. گفت اینهایی که جیغ می‌زنند، از هم‌فکران تو، از هم‌عقیده‌های تو، کومه‌له‌ای هستند. من هیچی نگفتم. ولی من را بردند توی یک اتاقی، نشستم روی صندلی. گفتند ساعت نه صبح است. تا ساعت هشت شب، از من سوال و جواب کردند. حتی یک ذره آب هم ندادند بخورم. گفتند اینجا می‌مانی. محسن گفت: تو از آنهایی که هستند خیلی نمی‌توانی قوی‌تر باشی، خودت این همه سر و صدا را می‌شنوی و می‌دانی چیست، فقط خیالت راحت باشد که از اینها بدتر به تو خواهیم کرد. گفت: فقط یک کار می‌کنیم، ممکن است بگذاریم زنده بمانی تا بچه‌ات به دنیا بیاید. اگر تا آن موقع توانستیم [صبر کنیم]، اگر هم نکردیم، نکردیم. مهم نیست. من هم گفتم مهم نیست، مثل تمام انسان‌هایی که از بین رفتند. واقعاً اصلاً هم ترسی نداشتم فقط تنها چیزی که داشتم و خیلی ناراحت شدم که اصلاً تو نمی‌توانستی از طبقه‌ی پایین بروی و صدا و هوار و جیغ را نشنوی. متأسفانه نمی‌گذاشتند با هیچ کسی روبرو بشم و کسی را ببینیم. چون می‌دانستند که همه ماها همدیگر را می‌شناسیم و متأسفانه هیچ کسی نبود. توی آن یک هفته که توی زندان سنندج بودم تنها بودم، توی یک سلول کوچک که یک دستشویی و یک تخت تویش بود. بعد از این یک هفته، روز آخر، محسن رضایی آمد و گفت: ما تو را به همان زندان دهاتی که بودی برمی‌گردانیم ولی من با رئیس آن زندان صحبت کردم که یا قبل از فارغ شدنت تو را اعدام بکنند یا این که بگذارند بچه‌ات به دنیا بیاید بعد تو را اعدام کنند، یا این‌ که یک راه دیگر خیلی راحتی هم داری، می‌توانی با یکی از برادران مسلمان ازدواج کنی. من هم هیچی نگفتم. من خودم شاکی محسن رضایی هستم. یک بار بدون چشم‌بند او را دیدم و دو بار با چشم‌بند که دیگر از روی صدایش او را می‌شناختم که همان محسن رضایی‌ست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر