۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

خاطره بیست و سوم/ سمیه گروسی.ن از مشهد نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ بعد از ۱۴ سال توانستم چادر را برای همیشه از زندگی ام حذف کنم



-----------------
اول؛ نه ساله شده بودم . بالغ شده بودم و بالاجبار پرت شده بودم توی دنیای بزرگسالان با سرعت نور! از همان نه سالگی طبق قوانین مدون خانوادگی چادر می پوشیدم... جرات سرکشی نداشتم اگر سرکشی می کردم، اگر حجابم را رعایت نمی کردم، اول کتک می خوردم و بعد هم در آتش جهنم می سوختم... و صد البته تصور یک بدن درد آلود درحین سوختن در آتش وحشتناک بود!

دوم؛ معلم کلاس سوم دبستانم در مورد حجاب و عقوبت بدحجابی صحبت می کرد ناآگاهانه و برای رفع کنجکاوی سئوالی که آن روزها ذهنم را درگیر خودش کرده بود را از او پرسیدم: "خانوم اگه یک نفر ندونه که موهاش بیرونه اونم میره جهنم؟" و خانوم معلم بدون اینکه عواقب حرفش را بسنجد گفت: "بله! به جهنم می رود و در آتش می سوزد ! " پرسیدم "خب شاید یکی حواسش نباشه !" و او هم در پاسخم گفت " یعنی چی حواسش نباشه ؟ شما مسلمونید و باید در همه حال حواستون به موهاتون باشه..."
از آن روز به بعد عذاب وجدان داشتم که چرا بعضی جاها حواسم نبوده و موهایم بیرون آمده و بعد که حواسم جمع شد، کابوسهایی که در خواب به سراغم می آمدند تا مدتها رهایم نمی کردند!

سوم؛ سوم دبستان که تمام شد به مامان التماس کردم بگذارد بدون چادر به مدرسه بروم . آخر زمستانها نمی توانستم هم کیفم را جمع کنم و هم دنباله های فراری چادرم را... مامان راضی شد... اما آن سال کلاس چهارمی ها و پنجمی ها "چادراجباری"شدند!

چهارم؛ آرزوی نپوشیدن چادر را به دوران راهنمایی رساندم. حالا دختر نوجوانی بودم که دلش می خواست زیبایی هایش را به نمایش بگذارد ...عزمم را جزم کرده بودم که هر طور شده دوره راهنمایی را بدون چادر به مدرسه بروم ....
با پدرم برای خرید کیف مدرسه بییرون رفتم... بین آن همه کیف های بند دار و راحت کلاسوری را انتخاب کردم که هیچ گیره ای نداشت و به سختی کتابها لایش می ماندند... برنامه را از قبل چیده بودم اول از هم چادرم را نیست و نابود کردم و بعد مامان بابا را هم راضی به نپوشیدن چادر... اما برادرم بزرگ شده بود و غیرتی و برایش کسر شان بود خواهر کوچکترش بدون چادر در خیابانها راه برود ...برادرم را نتوانستم راضی کنم با کتک و تهدید (اگه میخوای مدرسه بری باید چادر بپوشی وگرنه قید درس خوندنو بزن ) تمام آن سال را با کلاسور بدون گیره با بدبختی به مدرسه رفتم با چادر!

پنجم؛ نزدیک محل زندگیمان دو تا دبیرستان بود. یک دبیرستان نمونه دولتی با امکانات فرهنگی بالا و آمار صد در صد قبولی کنکور و یک مدرسه دولتی بدون امکانات... مدرسه نمونه دولتی "چادر اجباری "بود و اون یکی نه... از آنجاییکه که هدفم مبارزه با چادر پوشیدن بود، سراغ مدرسه عادی رفتم. موقع ثبت نام یکی از قوانین مدرسه پوشیدن چادر بود. یعنی همان سال همزمان با ورود من به دبیرستان، دبیرستان مذکور "چادر اجباری" شده بود... گفتم حالا که باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم مدرسه نمونه دولتی می روم با شرایط بهتر اما با چادر، نه مدرسه عادی با شرایط بدتر اما با چادر! وقتی سراغ مدرسه نمونه دولتی رفتم ،ظرفیت تکمیل شده بود و من مجبور شدم به مدرسه معمولی بروم با امکانات پایین تر اما با چادر!

ششم؛ بالاخره کشمکش بین خودم و خانواده ام و اجتماعم بعد از ۱۴ سال به نتیجه نشست و من توانستم چادر را برای همیشه از زندگی ام حذف کنم ...وقتی در سن ۲۳ سالگی برای اولین بار بدون چادر توی خیابانهای شهرم راه می رفتم .احساس می کردم لختم و تمام کائنات زل زده اند به من ...حس می کردم همه من را به چشم یک "بدکاره" می بینند و با انگشتشان مرا به همدیگر نشان می دهند ...

هفتم؛ دلم می خواهد یک بار دیگر خاطره ۷-۸ سالگی ام تکرار شود و من سوار دوچرخه باشم و باد لابه بلای موهایم بپیچد...


سمیه گروسی.ن - مشهد، مرداد ۱۳۹۱
--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر