زمان خاتمی فضای اجتماعی به نسبت باز شد، شلوارهای بالای مچ پا، مانتوهای که کم کم شکل کت به خود گرفته بودند. رشته حقوق قبول شدم و امیدوار به آینده وارد دانشگاه شدم. اواخر سال اول، انتخابات بود. خاتمی رفت احمدی آمد… بهار سال بعد موقع فرجه امتحانات بود. داشتم درس میخواندم، آیین دادرسی مدنی داشتیم که خواب لعنتی فائق شد، گفتم برم بیرون هوایی بخورم، بعد باقی رو بخونم.
بر خلاف اکثر اوقات به دلیل صرفه جویی در وقت بدون هیچ آرایشی رفتم…. احمقانه ترین اشتباه این بود که با گرم شدن هوا مانتوی زمان خاتمی را پوشیدم….ساعت ۸:۱۵ دقیقه بود شاید کمی این ور انورتر، با دوستم قرار داشتم کوچه اول به دوم نرسید که ون گشت ارشاد و خواهران گرامی صدایم زدند، ابتدا گفتند: موهات بیرونه ، وقتی درست شد گفتند مانتوت کوتاس!
گفتم: باشه الان میرم خونه عوض میکنم. گفتند: باشه اما یکی از خواهر کماندو از انتها گفت نه بگید بیاد….اصرار من به نرفتن و اجبار آنها تقریبا بی اختیارم کرده بود بین کشمکش زنی چادری که میگفت گناه داره ببخشیدش و من ابتدا فکر کرده بودم او هم از کماندو هاست…. مرا بردند، مات و مبهوت… به جرم بی حجابی و آرایش غلیظ!
وقتی از پشت شیشه ون چهره اشک ریزان دوستم را دیدم تازه فهمیدم چه خبر شده… ساعت ۹ شده بود و الگانس جلویی دور میزد و ون ما پشت ان میگشت، یکی از خواهر ها گفت برای چی دور میزنه… اون یکی گفت حتما تعداد به حد نصاب نرسیده و من اون روز به یقین باور کردم که مهم نبود من چه به تن داشتم، مهم تعداد بود که بخت بد، من رو شاملش کرده بود.
پنج شنبه بود و ما باید تا شنبه صبر میکردیم، تعداد بد حجاب ها خیلی کم بود اما ۲ نفر را با مواد گرفته بودند و یک نفر هم بود که وقتی فهمید ما را دو شب آنجا نگه میدارند بشکن میزد و خوشحال بود. آنچه که میشنیدم و می دیدم را باور نمیکردم…. با ۱۰۰۰ بدبختی قاضی کشیک در روز جمعه پیدا شد و ما را فرستادند دادگاه و گفتند باید یک ضامن با فیش کارمندی آنجا باشد. دانشگاه ما رشت بود و من را در رشت گرفته بودند که خانه اقوامم بودم، خودمان ساکن انزلی بودیم، پدرم و پدر و مادر دوستم هم آمده بودند. ته دلم روشن بود که من از همه زودتر بیرون میروم.
ساعت نزدیک های ۸ شب بود که فهمیدیم فیش کارمند در حال خدمت میخواهند نه بازنشسته و من طبعا آنجا کسی را نداشتم به جز همان خویشاوندان باز نشسته….زنگ زدیم به اقوام آنها، تا آنها به دادگاه برسند، دادگاه داشت بسته میشد و ما زمانی نداشتیم و قاضی گفت پرونده اش را آماده کنید بفرستید زندان!!! چون ضامن ها در راه بودند و نرسیده بودند….
یک ان دنیا برایم تیره و تر شد با رفتن زندان و پرونده کیفری آرزوی وکالت برایم رنگ میباخت… باورم نمی شد آنچه که از جرم و مجرم و قتل خوانده بودم حالا باید نصیب خودم می شد فقط به خاطر اینکه شانس بد من را شامل تعداد بد حجابان کرده بود.
روی پاهایم نشستم و آن روز شکستم! زار زار زدم زیر گریه، طوری که یکی از کماندو ها که به ظاهر از باقی بهتر بود امد و بغلم کرد و گفت: ایشالا که ضامن ها میرسند. در همین حین دیدم که یکی از حاضران از خانومی که آنجا بود و به ظاهر برای ضمانت دختری آمده بود که کارش درست شده بود التماس میکرد که ضمانت من را بکند.
با منت تمام حضار و اشک و گریه های من که بابا به خدا فرار که نمیکنم دانشجو ام و فردا برای تعهد در دادگاه حاضر میشوم زن حاضر به ضمانت من شد.
وقتی از ایران خارج میشدم برای درس خواندن، خارج رفتن خیلی چیزها داشت. اما دوستم فقط یک چیز به من گفت. گفت: هدیه جون فکر کن میتونی تو خیابون بدون مانتو بری…. گفت خوش به حالت من فقط بعضی شب ها بدون مانتو تو کوچمون می ایستم واسه بدرقه مهمان ها…
همین طور که با لبخند تلخم تاییدش میکردم، دلم از اوج رویای کوچکش گرفت.
--------------
منبع: صفحه برابری زن=مرد / ایمیل ما:
page.barabari@gmail.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر